از روزهای منتهی به تعطیلات آخر سال به شدت متنفرم. یه جور بی عاری و بی کاری و معلق موندن کارها و شنیدن مدام جمله "ایشالا اون ور سال" اذیتم میکنه ! 

از جمله بی عاری و بی خاصیت شدن این روزها میتونم به خوابیدن تا لنگ ظهر اشاره کنم ! وقتی اینجوری میخوابم تا کلی بعد بیداری ، نکبت منو میگیره !

دیگه جونم براتون بگه . عصرها! کلاسها تعطیل ،بازار شلوغ و تهوع آور . ناچار باید تن به خونه نشینی داد. تلوزیون کوفت هم نداره . کم کم هی این کرختی پیش میره . کتاب نمیشه خوند ،دست و دل به ساز زدن نمیره،گرده افشانی و بوی بهار نمیذاره درس بخونی!. غرغر ها شروع میشه ! فکر و خیال ها شروع میشن . چرا فلانی رفت ؟چرا فلانی نموند ؟ چرا فلانی فلانی رو داره ؟ چرا من نه؟! .

خب این برشی از احوال امروز من بود. ممکنه خیلیاتون ارتباطی با فضای تعریف شده برقرار نکنید چون قبلا تجربه نکردید .

ولی هدف این برش چیه؟ 

میخوام اینو بگم


افسردگی، کرختی و فکر و خیال ها .

موضوع مثل کشیدن نخ بیرون زده از جوراب یا لباس پشمیه . بکشی تا ته لباس نابود میشه !

افسردگی هم همینه. کرختی و بیحالی رو محل بدی تا ته نابودت میکنه! 

باید چی کار کنیم وقتی اینجوری میشیم ؟!

من تونستم غلبه کنم بهش [بعضی روزا هم نمیتونم!]. لباس پوشیدم قمقمه ام رو آب کردم رژ صورتیم رو زدم و رفتم پیاده روی .

سخت بود بلند شدنه . ولی رفتم خب

رفتم شهر کتاب. جایی که حتی بوش هم حالمو عوض میکنه . رفتم کتابی که خیلی وقت تو فکرش بودم رو خریدم. خوشحالم از این که هنوز هم کتاب 10 تومنی پیدا میشه ! با تشکر از انتشارات قطره :)

خاصیت ورزش و پیاده روی اینه که وقتی برمیگردی خونه دیگه خبری از حال گرفته ی سیاهت نیست [ به خاطر ترشح دوپامین ]


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها