سه چهار سال پیش تر ، 13 فروردین . صبح زود ، بابا سبد پیک نیک و زیرپایی به دست، با داداشم میرفتن پارک رو به رو خونه جا میگرفتن ! مامان هم معمولا در حال پختن مرغ سسی با عطر فلفل دلمه بود . بعد بهشون ملحق میشد. 

من؟ ! من رو میذاشتن خونه موقع ناهار زنگ میزدن که بیا . من همیشه توی اتاق یاسی قوطی کبریتیم، پشت میز سفیدم، در حال ورق ورق زدن این کتاب و اون جزوه . برای من 29 اسفند و یک فروردین و 13 فروردین و شب سال تحویل و یک ساعت پس و پیشش فرقی نداشت . شبی رو یادم میاد بعد سال تحویل پریدم تو اتاق به وضع حریصانه ای تست ادبیات زدم . اینا محدود به سال کنکور نیستا ،هر سال همین بوده، همیشه . تا اینکه دانشجو شدم . [ وای بر احوالت فاطمه ! از یک ماه پیش سر انگشتانت به دفتر و کتاب نخورده ،کو اون روحیه ات؟ ] 

رفتارای اون موقعم ، از جایی که الآن ایستاده ام ،بیمارگونه میبینم . 

چه قدر دلم میخواد برگردم، اون دختر رو بغل بگیرم . بگم اگه کمتر هم استرس داشته باشی چیزی نمیشه . بگم من از آینده اومدم ، بیا بهت بگم که برای دل پریشون الانت چه قدر دل آشوب میشم. آروم باش و بذار نوجوانی ات آروم به یادت بیاد . بذار که بعدا با چشم پریشون رخت شستن های توی دلت رو نبینم .



+صفحات طاقچه و فیلمها بروز شده اند



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها