توی دانشکده ی پزشکی، درس های سختی تدریس میشه غالبا . گاهی انقدر سخت که مجبوری برای فهمیدن یک جمله ی استاد بری رفرنس باز کنی و دست به دامن گوگل بشی. 

توی کلاس های بالاتر، ت هم درس میدن .ت برخورد با یک بیماری، یا اپیدمی . گاهی هم ت برخورد با بیمار و همراهش . اما هیچ وقت بهت نمیگن ت های رفتاری با آدم های روزمره ی اون بیرون ،چه قدر سخت تره . اما تو خواهی فهمید، طی هفته هایی که از تحصیلت میگذره .

 یکی از ت هایی که احتمالا یاد میگیری ، ت حرف زدنه. یکی از این درسها، فهمیدن چه طور رک بودنه . به اشتباه یاد گرفته ایم که رک بودن یعنی همه چیز رو گفتن. اما این یه جور سادگی قاطیشه. همین سادگی میتونه عین یه بی شعوری ،دلخوری به بار بیاره .

میتونی رک باشی ،صادق باشی و حرف دلت رو بزنی . به شرط این که بازی ت رو بلد باشی. محتاط و فکر کرده رک باشی .

روانپزشکم، همیشه وادارم میکرد به حرف زدن با کسایی که به خاطرشون خودخوری میکنم . میگفت برو حرف بزن .بهونه میاوردم که فلانی مال حرف زدن نیست. با تاکید محکم تری میگفت برو حرف بزن. نگا کن !شاید طرف مقابلت سطحش پایین باشه. ولی تو برو حرف بزن. بذار که یاد بگیرید از هم. پیشرفت بدید هم دیگه رو .تو ارتباط ها با هم بزرگ بشید. 

اون موقع دلم میخواست یه چیزی بهش بگم ولی کلمه و جمله پیدا نمیکردم برای گفتن اون احساس . اما حالا فهمیدم چه جوری بگمش . مساله اینه که این حرف زدن ، مثل بند بازی میمونه . خیلی سخته و باید ماهر باشی که نیفتی و خرد بشی .

حالا ، چند ماهه که میخوام باهاش حرف بزنم. بگم مشکلت چی بود ؟ چی شد که تارک من و دنیای من شدی ؟ مگه قرار نبود حال هم دیگه رو خوب کنیم تو این مسیر؟ 

دلم میسوزه برای خراب شدن این کنار هم بودن . فکر میکنم اگه بهش نگم تا آخر عمر خودم رو سرزنش کنم. از یه طرف هم از افتادن از روی بند میترسم . می ترسم خودم باعث خرد شدن خودم بشم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها