از عصر دارم جملات رو تو ذهنم جمع و جور میکنم که از احوالم بنویسم ، تا تخلیه شم. اما جملات از دستم در میرن. اصلا چه کاریه ؟ رک میگم . از خود این روزهام بدم میاد .از این بی حرکتی ،از این متوقف شدن دنیای موازی با درسم ،از محبوس شدن برای درس خوندن تا سرحد فراموشی چگونه حرف زدن حتی با خانواده ام، از وزنی که کم کرده بودم و داره برمیگرده ،از تلاشی که میکنم اما اونجور که باید راضی ام نمیکنه ، از همین غر زدن هام. به خاطر اینا ،سرشارم از حس بد به خودم .


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها