تن خسته ولی نشاط گرفته از یک ساعت باشگاه و ایروبیک . با عجله به سمت رختکن و کمد مشترک مون رفتم . میدونست که دیر میرسم ، واسه همین در کمد رو باز گذاشته بود تا اذیت نشم . بدو بدو روپوش پوشیدم و دفتر فارماکولوژی ام رو برداشتم . همیشه ساعت روی دستم رو 5 دقیقه جلو میکشم تا آن تاین باشم و خوشبختانه، هیچ وقت هم پس زمینه ی ذهنم نیست که این جلو بودنه ،کار خودمه .

توی راه با نازی و باتی رو برو میشم ، سلام میکنم. سخت درگیر بحثن . بحث در مورد کتاب تازه خونده ی نازی . 

گیج خوابم، خیس عرقم ، استرس امتحان فردا رو دارم، مضطرب واکنش تکنسین آزمایشگاهم . نازی و باتی سخت مشغول حرف زدن .

از خدامه که یکی این خلاصه هام رو از دست من خوابالو بکشه و راحت بشم . پس زمینه ی ذهنم ، حرف های اون دو نفر رو دنبال میکنه .

دست از مرور برمیدارم و به خودم اجازه میدم این 3 دقیقه ی باقی مونده رو تو خودم آروم بگیرم . وارد دنیای حرف زدن هاشون میشم .

+ ولی من میترسم که تا اون ته ، تنها بمونم .

- تا ته عمر ؟

+ تا ته جایی که دلم و حوصله ام همدم بخواد. 

- من هم میترسم . از این که هیچ وقت پسندیده نشم .

+ اتفاقا ترس من برعکس توعه. ترس من از اینه که هیچ وقت هیچ کس اونی نباشه که باید .

- ولی زنها همه معشوقه بودن رو دوست دارن. انکار نکن !

+ من از بالاتر نگاه میکنم . نکنه هیچ کس چشمم رو نگیره .

.

.

.

هر دو دختران مغمومی بودند . ترسیده از حکم غیب تبعید ابدی به تنهایی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها