مامان میگفت نه ! مگه غرور نداری تو ؟ بابا میگفت نه آدم وقتی مار نیشش میزنه نمیره دست بکنه تو لونه مار . مریم میگفت نه کسی که قدرت رو ندونسته باید از ذهنت بیرونش کنی .

اما دل من طاقت نیاورد.  نه بحث داشتن یا نداشتن غرور بود ، نه بحث گزیده شدن و نه بحث قدر دونستن یا ندونستن. و نه این که بحث تنهاموندن و قحطی آدم بود . دلم ناراحت بود ، از پیوند دوستی که بی هیچ صحبتی کنار گذاشته شده . رابطه ای که حالا محدود شده به سلام سرد آلوده به شک !

بالاخره غرور رو مثل یه شیشه محکم و با احتیاط گرفتم دستم و رفتم جلو . زمینه رو جوری چیدم که هر دو راحت باشیم و سوال پرسیدنم ازش اصل ماجرا جلوه نکنه . یک دفعه چشمام رو بستم و دلم رو زدم به دریا . پرسیدم ازش . که چی شد فاصله گرفتی؟ جوابش رو حدس زده بودم . من ،قربانی مونولوگ ذهنی اش شده بودم . توی ذهنش بدبین شده بود که من از فلان چیز ناراحت شده ام ، بعد تو ذهن خودش محاکمه ام کرده که خب اگه آدمی باشه که از یه چیز پیش پا افتاده ی اینجوری ناراحت شده اصلا بهتر که فاصله بگیرم! 

موقع گفتن فکرها و قضاوتها و سناریو ساختگیش، من مثل سیامک انصاری هی زل میزدم به دوربین که جان؟!! اصلا به ذهنت خطور کرده همچین چیری تا حالا فاطمه ؟

بهش گفتم فلانی جان ؟ من بهت نگفته بودم ، التماست نکرده بودم هر چی که میشه رو رک از خودم بپرسی ؟ گفت ننتونستم.

اینجا بود که به خودم تشر زدم که " فکر میکنی این کار واسه همه راحت و ساده اس ؟." همونجا بود که فهمیدم باید دایره ی انتظارتم رو محدودتر کنم . بدون فکر کردن به درستی یا غلطی ویژگی های طرف، رابطه ی محدودتر متناسب با ویژگی های خلقی ، با انتظاراتی که به حد صفر میل میکنه.

فقط این وسط یه چیزی خیلی حیفم اومد. حرف زدن . حرف زدنی که میتونست هم پیشگیری کنه هم زودتر از اینها درمان !

لذا حرف بزنید، حرف زدن رو تمرین کنید :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها