تعطیلاتم تموم شده. تکلیفم هم تقریبا معلوم.

از سفر کوتاه نه چندان خوشایندی برگشته ام. دلم نمیخواست برم، حوصله آدمها رو نداشتم. حتی فکر نمیکردم قراره از اون حالت بی حوصلگی محض یه روز بیرون بیام! اما انگاری کم کم یخم داره آب میشه. 

کتابهای علوم پایه دورم ریخته و دارم برنامه میریزم که چطور و کی بخونم. من اهل برنامه ریختنم، زیاد مینویسم که چی رو کی بخونم اما، این طرز برنامه ریختن برای درسای متعدد و جمع کردن ذهنم منو پرت کرده به روزای کنکور. اما کو اون انرژی و تپش؟ 

میگن امتحان به سختی کنکور نیست. اما این مرحله، برای من آخرین فرصت برای ادای دینم هست. بابا همیشه میگه،  تو به مردم دین داری. میدونی؟ بودجه این مملکت داره خرج تحصیل تو میشه . دلم نمیخواد یه نمره پاسی بگیرم و بریم که رفتیم! میخوام که خیالم از سواد نسبی پایه راحت باشه بعدا. 

هر بار که میرم دکتر و دکتر میفهمه که پزشکی میخونم و دون ترمم، میگه درسای علوم پایه رو خوب بخون. باشه؟ تاکید همه هم بلااستثنا روی بیوشیمیه! درسی که فارغ التحصیل های جوون تر مزخرف و بی فایده میدوننش. بیوشیمی بلد نباشی، فیزیولوژی رو بلد نباشی، چجوری میخوای فارماکولوژی بخونی؟

دارم تکه هام رو چسب میزنم، دردهام رو نادیده میگیرم، صبرم رو تقویت میکنم. به امید نبریدن. 

باز هم تو مرحله ای هستم انگار که گدازه های آتشفشانی روم دارن کنده و سرد میشن. و من اون زیر، موجود سخت تری شده ام. تو این مسیر طی شده دو ساله، بارها این فاز برام پیش اومده. "فرو شدن چو بدیدی، برآمدن بنگر"

صفحه کراش نخستینم رو میدیدم. چه قدر نمیفهمم دلیل علاقه مندیم رو! البته بوی نشناختن و خیال پردازی ساده لوحانه میده.شخصیت و رفتارهاش برام واضح شده. این مدت آدمها و الگو های رفتاریشون رو دیده ام، دقت کرده ام . زجر کشیدم، یاد گرفتم،  تغییر داده ام. 

4 ترم سراسر تغییر و سخت شدن :)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها