از 8:40 تا 9:17 یه نفس حرف زد پشت تلفن. تمام این مدت مثل آقای همساده، با خنده و کرکر از چالشهای سال اولش میگفت. می گفت از اکیپ 6 نفره شون، از خرید رفتناشون، از آشپزیهاشون، از شاخ شدن واسه پسرهاشون.

اندر دل من با گفتن هر فالت سال اولی بودنش، موجی از خاطرات غم و خامی  توام با شیرینی رسوب میکرد و مثل مادربزرگها لبخند میزدم.

من تمام این مدت فقط شنونده بودم و گوینده ای که به زور هیجان میداد به کلمه ی "خب؟ "

هاریسون عفونی جلوی چشمم و نثر دشوارش، ریاضی عمومی و مبانی روان شناسی اون، میتونن بگن چه قدر دنیاهامون فاصله گرفته ان. 

بهم گفت وای چرا همه اش من حرف زدم؟ تو چرا چیزی نمیگی؟ گفتم چیزی ندارم برای گفتن. 

نه این که ناراحتی ای باشه، فقط هر روز که میگذره ساکت و ساکت تر میشم. و نمیدونم جای نگران شدن داره یا نه. حق بدم به خودم؟ که دنیام متفاوت بوده و هست. یا بی رحمانه به محاکمه بکشم؟ این زبون لال شده رو؟ 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها