ترم یک بودیم. بین من و میم و دوستش پایه های کذایی یک رابطه دوستانه در حال شکل گرفتن بود. دوست میم گلوش درد میکرد و من حس مراقبه مادرانه ای به خودم گرفتم و بردمشون درمانگاهی که میشناختم. من همزمان دوستان دیگه ای داشتم، اما با فازی مخالف فاز میم و دوستش. اون صحنه رو یادمه قبل اتاق دکتر، میم به من گفت تو آدمهای جالبی رو برای رفاقت انتخاب نکردی. سطح اونا پایینه، کوتاه فکرن و.  . میم تلاش میکرد من رو جذب خودشون کنه مهره ی بولد کلاس بودم. بله، دوستیم با اونا رو بهم زدم، کمرنگ کردم. 

بعد از مدتی فهمیدم جنس تنهایی های من با جنس تنهایی های میم و دوستش فرق میکنه. من یه تئوری دارم، اونم اینه که آدمها برای کنار هم بودن ، باید جنس تنهاییهاشون بهم شبیه باشه. آخه تنهایی، حالت فارغی از دیگران و خود خود بودن، برآیند همه جوانب دیگه ی شخصیت اون فرده. بگذریم. رفته رفته، جدا شدم، من از میم و دوستش. 

به پشت سر نگاه کردم و دیدم حسرتی برای من مونده بود. جدایی از دوستام که تحت تاثیر حرفای میم اتفاق افتاد. شاید بگین ایراد از من بوده که با حرفهای یک نفر سست شدم. اما ماجرا از این قرار بود که اون روزها، روزهای اول دانشگاه بود و من غریب تر از هر کسی بودم. سرم دنبال جایی بود که بیشترین تاییدیه داده میشد. دوستام رو نمیشناختم، چون نمیشناختم گاهی سوتفاهم هایی پیش میومد که من رو دو دل میکرد. بگذریم. اما به هر حال من تحت تاثیر میم، برای گرفتن تاییدیه  این کار رو کردم. حالا چرا افسوس؟ چون اون آدمهای کوته فکر از نظر میم، توی رفاقت صادق اند و با وجود فاصله ای که من گرفتم کماکان گرمی رفاقتشون به من میرسه. اون زمان که فاصله میگرفتم عقلم میگفت نگیر،  که اینها بیشتر شبیه توان. اما خر لجاجت دهن بین میگفت فاصله بده. 

امروز یک نفر من رو متهم کرد به شخصیتی که نیستم، شخصیتی که نفرت دارم ازش حتی. تنم یخ کرد. بار اولی نبود که میشنیدم. اما مثل هر بار یک آن خون تو تنم منجمد شد. میفهمین چی میگم؟ مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه. 

بعدتر، با یکی از پسرهای کلاس حرفی زدم و اون حرفای من رو بی جواب گذاشت! هیچ دلیلی هم نبود. 

حالا ربط همه ی اینها بهم چیه؟ چرا قصه ی حسین کرد گفتم و از روزهای اول و قصه های من و میم تعریف کردم تا انگ خوردن امروز؟ تئوری جدیدی امروز از دلم بیرون اومد. این که، اجازه بده بیان و برن. کسی که لیاقت موندن داشته باشه، نزدیک میشه، برای موندن و شناختن تلاش میکنه. و نهایتا نیازی نیست تو فیلم بازی کنی چون هر بار که فیلم بازی کردی، چیزی رو از دست دادی ،یا چیزی رو گرفتی که اومده و یه تیکه ازت رو برده! تا اونجا که میشه احترام همون سطحی ها که جنسشون با تو یکی نیست رو نگه دار و ندیده گرفتن و خوش دلی رو تمرین کن. نه برای ایثار! که البته برای نیازهات. ممکنه روزی به کمک احتیاج پیدا کنی و مارت به دست همون دوست نداشتنی ها حل بشه. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها