کنارم نشسته بود و از عمد،  گروه تلگرامی مسخره شون رو باز کرده بود من ببینم ! گروه خوشگلای کلاس :/ نمیدونم کیا تو این گروه بودن اما دوتا مهره ی اصلی،  رفیقای قدیمی و نارو زن من بودند . انتظار داشتم دل آشوب بشم و بهم ریخته اما به طرز عجیبی دلم محکم سرجاش نشسته بود .نه لرزید و نه رشک برد! اونا داشتن برنامه ریزی میکردن واسه پارتی امشب و آهنگ رد و بدل میکردن و من . برنامه میریختم چه جوری کارای امروز رو جمع و جور کنم برای امتحان فارماکولوژی فردا . هم زمان ذهنم مشغول بود برای آمادگی و برنامه های گروه تازه تشکیل موسیقی مون . دلم آروم بود چون اشتراکی نمیدید با آدمای سابق و نگران نبود از رها شدنی که بهش القا میکنن !

بعد کلاس ، راهم رو کج کردم سمت کتاب خونه. پیش پیرمرد مهربون کتابدارمون ایستاده بودم. 

یه پسری اومد تو. کتابهاش رو میخواست تمدید کنه . همین جور که ایستاده بود آه غلیظ و سردی کشید . کتابدار نمکی مون گفت چیه مرد ؟ چرا اینجوری آه میکشی ؟!

پسره با لهجه اصفهانی غالبی گفت عجب روزگاری شده س :( آدما اومدن، رفتن .

کتابدار ادامه داد ، باز هم میان و باز هم خواهند رفت !

بعد خوند :

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بچشد عذاب تنهایی را

مردی که ز عصر خود فراتر باشد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها