روزمرگی هایم...



یکشنبه، امتحان آناتومی عملی رو دادیم و ترم 3 هم تموم شد . 3 ترم رفت، 10 ترم مونده.

من توی هر سه تای این ترمها، یه آدم متفاوت بودم . موضعم به آدما ،مدل درس خوندنم، زندگیم ! ولی همیشه یه چیزای مشترکی بوده ان . 

جو ورودی ما ، رشته ما، دانشگاه ما و حتی شاید این شهر، سرده ! حسم فردی نیست ،هم کلاسیام هم همینو میگن . در ظاهر کسی با کسی جنگ نداره، ولی دلا گرم نیست . فرسنگها و دره ها بینشون فاصله اس !

من به خودم گفتم بیا از خودت شروع کن . بیا خودتو نگیر .بیا از اون تیپ و قیافه گرفتن دانشجو پزشکی بودن و جدی بودن ، بین بچه ها دست بردار. بگو، بخند ،شوخی کن .

من خیلی انعطاف نشون دادم ، خیلی شوخ طبع بودم به موقع اش ، خیلی کمک رس بودم اونجاهایی که میتونستم ،ولی. ولی. ولی . حیف ، حیف که یک دست صدا نداره .

اون شب حس کردم اگه من به تنهایی بخوام جو رو از این خشکی دربیارم ، تبدیل میشم به یه آدم مسخره و دلقک .شخصیتی که از قیافه ی من به دوره !

سخته. سخته . ولی انگاری باید قبول کنم . که تصمیم کبرای ترم چهارم، باید آسه برو آسه بیا باشه !سرم تو لاک خودم و در مواقع وم حرف زدن،عین بقیه روابط و دوستی هام محدود بشن به زمانهایی که لازم شون دارم !

این وضع یک دست صدا نداشتن تو وبلاگ هم هستا !نمی نویسین ،انگار گرد مرده پاشیده ان روی وبلاگ، انگار نفرین شده ،بعد گله مندین که چرا !خب همراه شو عزیز! کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمیشود ! من نمیدونم بعد از بهار امسال، چه بلایی سر وبلاگ اومد . دلخورم واقعا !



+احوال این روزا بدتر از این نمیتونه باشه . مادربزرگ گیرم از شیراز اومده ، با اون عقاید سیاهش رژه میره رو مغزمون . هر روز سر درد دارم. همین تعطیلات چند روزه ام رو هم زهرم کرده .




میﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻫﻤﻦ ﺁﺳﺎﻧ !

ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻨﺪﺳﺎلیست ﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ !

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺖ .

ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮ ﻃﺮﺑﻨﺎ ﻤﻦ .

ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﻖ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ .

ﻋﺎﺷﻖ ﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !

ﺁﺭ ﻣﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟ می‌گویند :

ﻋﺸﻖ ﻌﻨ ﺭﺥ ﺯﺒﺎ ﻧﺎﺭ !

ﻋﺸﻖ ﻌﻨ ﺧﻠﻮﺗ ﺑﺎ ﺎﺭ !

ﺎ به قول ﺧﻮﺍﺟﻪ ، 

ﻋﺸﻖ ﻌﻨ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻮﺱ ﻭ ﻨﺎﺭ !

ﻣﻦ ﻧﻤﺪﺍﻧﻢ ﺴﺖ

ﺍﻨﻪ ﺍﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﻮﻨﺪ .

ﻣﻦ ﻧﻪ ﺎﺭ ﻧﻪ ﻧﺎﺭ ﻧﻪ ﻨﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ !

ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ،

ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ می‌فهمم .

ﻋﺸﻖ ﻌﻨ ﺭﻧ ﺯﺒﺎ ﺍﻧﺎﺭ .



فروغ فرخزاد



یکشنبه، امتحان آناتومی عملی رو دادیم و ترم 3 هم تموم شد . 3 ترم رفت، 10 ترم مونده.

من توی هر سه تای این ترمها، یه آدم متفاوت بودم . موضعم به آدما ،مدل درس خوندنم، زندگیم ! ولی همیشه یه چیزای مشترکی بوده ان . 

جو ورودی ما ، رشته ما، دانشگاه ما و حتی شاید این شهر، سرده ! حسم فردی نیست ،هم کلاسیام هم همینو میگن . در ظاهر کسی با کسی جنگ نداره، ولی دلا گرم نیست . فرسنگها و دره ها بینشون فاصله اس !

من به خودم گفتم بیا از خودت شروع کن . بیا خودتو نگیر .بیا از اون تیپ و قیافه گرفتن دانشجو پزشکی بودن و جدی بودن ، بین بچه ها دست بردار. بگو، بخند ،شوخی کن .

من خیلی انعطاف نشون دادم ، خیلی شوخ طبع بودم به موقع اش ، خیلی کمک رس بودم اونجاهایی که میتونستم ،ولی. ولی. ولی . حیف ، حیف که یک دست صدا نداره .

اون شب حس کردم اگه من به تنهایی بخوام جو رو از این خشکی دربیارم ، تبدیل میشم به یه آدم مسخره و دلقک .شخصیتی که از قیافه ی من به دوره !

سخته. سخته . ولی انگاری باید قبول کنم . که تصمیم کبرای ترم چهارم، باید آسه برو آسه بیا باشه !سرم تو لاک خودم و در مواقع وم حرف زدن،عین بقیه روابط و دوستی هام محدود بشن به زمانهایی که لازم شون دارم !

این وضع یک دست صدا نداشتن تو وبلاگ هم هستا !نمی نویسین ،انگار گرد مرده پاشیده ان روی وبلاگ، انگار نفرین شده ،بعد گله مندین که چرا !خب همراه شو عزیز! کین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمیشود ! من نمیدونم بعد از بهار امسال، چه بلایی سر وبلاگ اومد . دلخورم واقعا !



+احوال این روزا بدتر از این نمیتونه باشه . مادربزرگ گیرم از شیراز اومده ، با اون عقاید سیاهش رژه میره رو مغزمون . هر روز سر درد دارم. همین تعطیلات چند روزه ام رو هم زهرم کرده .


نمیدونم چرا هروقت عمیقا بهش فکر میکنم،از شدت دوست داشتنش،اشک توی چشمام حلقه میزنه.

فقط آرزومه همیشه شاد و سالم و موفق و خوشبخت باشه و بدونه من هستم در کنارش،اگه بخواد،تا هروقت که بخواد.

به معنای واقعی کلمه ،یار[ معشوق نه ها! ]

همیشه تا اونجا که توانش رو داشته ،تکیه گاهم بوده، حتی اگه نتونسته، برام گوش شده تا دردامو بشنوه! 

بارها خواستم ازش دور بشم، روح بزرگش نامهربونی هام رو نمیبینه و میاد سراغمو میگیره. هر چند که سرش پر سودا و شلوغه همیشه .

بارها بی حوصله بودم و بحث رو مستعد کدورت کرده ام،  به یاد ندارم که کلمه ای یا رفتاری بروز داده باشه که ناراحتم کرده باشه. ته تهش بهم گفته : خب حالا چرا اینجوری میکنی؟ !

خوبیش اینه که رو دربایستی با جنس مخالفش نداره !برخلاف بقیه . خسته باشه ،کار داشته باشه، هر معذوریتی داشته باشه ، رک و راست میگه و فکر کنم دلیل پایداری رابطه مون، همین صاف و یک رو بودنشه

به نظرم لیلا راست میگفت . کج سلیقگیه که بگم جنس مخالفم ! دقیقا مکمله .

اگه بهم بگن روز آخر دنیاست ، میخوای چه کار کنی ؟! یارم رو پیدا میکنم ،میدوم سمتش و به آغوش میکشمش . به آغوش میگیرمش بلکه قلبهامون ضربانهای هم رو حس کنند . بلکه این قلب سگ مذهب من ، انقدر بی قرار نزنه! 

بعد دستم رو میذارم کنار صورتش و تن و نفس گرمش رو لمس میکنم .

دستش رو میکشم و باهام میدویم تا اونجا که از پا دربیایم . میخندیم تا صدای خنده هامون، بدخواه هامون و حسودامون رو کر بکنه !

بعد، مست میکنیم و من تو عالم مستی بهش میگم که همیشه چه قدر قابل ستایش بوده توی ذهنم ، چه قدر آروم بوده ام با بودنش، چه قدر این حس ها رو به روش نمیاوردم !

بعد دستاشو میگیرم و آروم میخوابیم، آروم تا آخرش! 


+ متن اروتیک و رمانتیک ننوشتم . متن، تماما احساسات منه به یار و قدیسه ای به نام رفاقت! 


گور بابای فیزیک ،اونم از نوع پزشکیش !

گور بابای استاد عقده ایش و امتحان سختش و رفرنس جدیدش.

ولی خیلی خوشم میاد وقتی درس میده ،هی ازمون عذر خواهی میکنه ببخشید ،میدونم بدتون میاد .فحش هم خواستین بدین ، اشکال نداره .

قربون شکل ماهت برم !تا اینجا که اومدی زورکی، گوش هم بکن دلم خوش بشه.

شرمنده ام به خدا . ببخشید من و این مزخرفاتم به خدا خودمم ناراحتم به خاطر فرمولا . بنویسین کف دست و پاتون برین سر جلسه .

امیدوارم امتحان فردا آسون باشه ،من تا آخر عمر از شر فیزیک خلاص بشم


شما که غریبه نیستید. 

سال کنکور، بعد نمازهام قبل از اینکه خداخدا کنم برای قبولیم، چیز دیگه ای رو با ضجه میخواستم . اون چیز، خیلی برام مهم تر بود و هست. از بچگی مهم بوده . هنوز گره باز نشده. دعاهای دوم ،سوم و الی آخر به گوش خدا رسیدند و واقعی شدند ،ولی اون اولیه ،اون درد فرساینده، اون خواسته ی روی دلم ،نه!!

بارها دل چرکین شدم از دست آفریدگار استجابت! بارها به وجود داشتنش شک کردم سر همین شنیده نشدن . بارها از سر اکراه نماز خوندم . .


زمزمه هایی از گشایش میشنوم ؛

میشه با دعاهاتون، وقوعش رو محکم تر کنید ؟!


گفته بودم من اون بانوی موسیقی و گل هستم که تو این روزگار خاکستری ، دنیارو رنگی میکنم ؟!

تو این اوان امتحانات، همه چیزم متوقف شده ،دنیام بدجوری خاکستری رو به زوال شده 

نه کتابی ، نه فیلمی، نه باشگاه و امساک خوراک! نه تمرین ساز و سنتوری ، نه آشپزی،  نه هیچ چیز دیگه

عوضش تا دلت بخواد کمبود خواب دارم. انقدر که اگه ولم کنن 24 ساعت رو میخوابم. 

عوضش تا دلت بخواد حس های بد . از اینکه مبادا بیفتم و مشروطی و فلان.

7 تا امتحان دیگه مونده ، جون تو تن من نمونده.



+من دوست دارم غر بزنم ،شماها هم محکومین به شنیدنشون ،همین طور محکومین که با نظر جدید، منو مشعوف بکنین هی :) 


دو روز از صبح رفتیم دانشگاه ، امروز یه کلاس 8 تا 10 داشتیم زورم اومد برم! نرفتم و از عذاب وجدان رها نمیشم

جا افتادگی دلچسبی رو حس میکنم تو دانشگاه . نه کسی آید به برم، نه ز کس باشد خبرم ! با همه و بی همه ام! تو دنیای خودم مشغولم و وقتی برای بقیه نذاشتم . خوب کردم والا ان شاءالله پایان ترم 4دیگه خرد و رکب خورده نیستم

آرشیو وبلاگ رو میخوندم . قلمم چه ضعیف شده تازگیا خجالت کشیدم .


چیزی که میخوام بنویسم انقدر مسئله مزخرف و حقیریه که برای نوشتنش چند بار پنل رو باز کردم و بستم. . . . اما دلم میخواد آخر شبی خالی بشم .

ما یه کانون به خصوص داریم تو دانشگاه که من جز بچه های هماهنگی  هستم .یه روز جلسه داشتیم برای هماهنگی یکی از مراسمامون . اولین حضور فیزیکی!  من بود تو جمع شون. یه پسره اونجا ، به نظر خیلی حسابی میومد .پیش خودم گفتم ببین !از قیافه اش میباره که پزشکی میخونه. یاد بگیر! چه قدر جدی ، آروم ،خفن !

بین حرف زدنامون نگاهم که بهش میخورد میدیدم داره منو می پات.  با گوشه چشم هم حواسم بهش بود.

گذشت و حضور من بین کانونی ها پررنگ تر شد . حالا نمیدونم تصادفی یا عمدا مواردی پیش میومد که این آقا بیاد پی وی من . اول چت موضوع پیش اومده رو حل میکردیم . بعد که میخواستم بگم بدرود ،بحث رو کش میداد . هی با زبون بی زبونی میگفتم ببخشید من الان باید برم سر تمرینم، چه میدونم کلاس دارم . اصلا عین خیالش نبود.هی میخواستم احترام نگه دارم.

حالا یه چند روز هست که زیاد پیداش میشه . هی حرف میزنه ،آهنگ میفرسته ! غیبت بقیه رو میکنه ، اصلا فازش جوریه که به عنوان دوست هم نمیتونم تحملش کنم . برخلاف ظاهرش که چه قدر خوب به نظر میومد، اصلا شخصیت دلخواهی نداره! 

قضیه رل زدن هم منتفی هست به دلایلی .اول که من آدمش نیستم.دوم این که قومیت ایشون می طلبه که حتما با هم کیش خودش وارد رابطه عاطفی بشه . هر دو مون هم میدونیم اینارو. پس تنها هدف این حرف زدنا ،سرگرمیه . حالم بهم میخوره از این جور روابط! 

حالا جالبش اینه که ایشون اگه تو دانشگاه منو ببینن که از دور دارم میام ،تا اونجا که ممکنه تغییر مسیر میده، یا خودش رو میزنه به اون راه که سلام نکنه. اگر رو به رو بشیم هم سلامی سرد،از سر اجبار و اکراه! انگار نه انگار که بالغیم، شعور و معرفت اجتماعی باید داشته باشیم. 

میخوام دفعه دیگه که پیام داد بهش اینو بگم

آقای فلانی! میشه لطفا فقط برای موارد ضروری که پیش میاد ،به من پیام بدین؟ 

از اونجایی که میدونم این حرف زدنها تهش به خوبی ختم نمیشه ، و اینکه احترام و دوستی بین مون برام ارزش داره.


بچه ها بیاین با من حرف بزنین . چی بگم خوبه ؟چی نگم؟ اصلا شاید دارم اشتباه میکنم . بیاین بیاین



شرمنده تونم بخدا :/ من خودم میام اینجا گله میکنم که چرا نمی نویسین ، خودم هم همینطور شده ام! میام بنویسم بهونه میارم که چند وقتیه حسابی کتاب نخوندم نوشتنم ضعیف شده ،بیخیال.! میام بنویسم میگم ای بابا ! اینا هم همون موضوعات قبلیه ،بیخیال ! میام بنویسم میگم دلت خوشه ها !مردم حوصله زندگی خودشونم ندارن این روزا، بیان روزمرگی های تو رو بخونن ؟

و از همه دستبند تر برای نوشتن

احوال خاکستری مون.

حالمون این عکس و نوشته روشه

از هر طرف یاس میجوشه، به هر طرف نگاه میکنم.

هی به این فکر میکنم آینده مون چی میشه ؟ هی دلم خالی میشه . دیروزمون از امروزمون بهتره .

تنها دلخوشی این روزای من ، پدر و مادرم هستن .گاه به این فکر میکنم که روزی اونها نخواهند بود. خفه میشم از غصه

اون روز یه دختره رو دیدم برگه تسویه حساب با دانشگاه دستش بود . دانشجوی انصرافی . رزیدنت ن زایمان ورودی 97!

یک نفر جلوی چشمام ،از نهایت آرزوی من انصراف داد! 

ذهن من پر شده از چراهای مختلف.

چه قدر زجر پشت کنکور تجربی ،چه قدر خون به جیگر شدن تو 7 سال آموزش عمومی ، چه قدر استرس پشت آزمون دستیاری . چه باید به سرت بیاد، چیا باید دیده باشی که دست بکشی از ادامه دادن، تو فاز آخر رسیدن! 





دیشب خواب آروم نداشتم. ذهنم درگیر واکنش اون پسره بود .بهش پیام دادم که لطفا به جز موارد لازم و ضروری ،به من پیام ندید. آره. همین قدر صریح، بی لفافه ! اون هم بد واکنش نشون نداد. مسئله تا اینجا به خیر و خوشی تموم شد و جدا امیدوارم دیگه سر و کله اش پیدا نشه چون گزینه بعد بلاکه.[ اندک عذاب وجدانی برای رنجش دلش دارم . در همین حد خرم من:/]

خلاصه که روزمون اینجوری شروع شد. رفتم دانشگاه، اما امروز از اون روزا نبود که بی دلیل لبخند بزنم ، همکلاسی هام بعد از سلام کردن خیره میشدن تو صورتم ببین چیزی شده ؟! 

رفتیم سرکلاس باکتری . به ف SMS دادم بعد کلاس باکتری وایسا کتابهات رو بهت بدم. وسط کلاس که آنتراکت دادن ،رفتم کتابشو بدم . نشسته بود کنار ط. آجیل میخوردن . ف فکر میکنه من و ط با هم دشمنیم. از این جهته که می چسبه بهش . خلاصه . رفتم جلو سلام کردم دستم رو سمت فائزه دراز کردم ،نه جواب سلامم رو داد ،نه دست داد. من خشک شدم اون وسط ! پشت سری و بغل دستیش نگاه میکردن که چی شد؟ چرا فلانی خشکش زده اینجوری ؟! تو عمر 20 ساله ام ،هیچکس تا حالا با نگاهش اینجوری خردم نکرده بود . به گناه نکرده و ندونسته .

شکسته اومدم خونه. مامان من رو با نگاه میخونه. پرسید از ف چه خبر ؟ تعریف کردم براش . گفت تقصیر خودته !تقصیر خودته که اون شب ساعت 2 که بهت زنگ زد و از خواب بیدارت کرد برای انتخاب واحدش ، نه تنها نگفتی که خوابم ببخشید، بدون هیچ حرفی پا شدی انتخاب واحدش رو انجام دادی. تقصیر خودته .

مامان میگه تقصیر خودته و نمیدونه درکش برای من سخته که به جای گل شدن خارها از محبت ، فقط گربه صفتی به بار بیاد و چشم سفیدی! 

میگه تقصیر خودته و نمیدونه من چه قدر دلم گرفته از برنگشتن محبت هام .

میگه تقصیر خودته و نمیدونه من خسته شدم از نالیدن . نالیدن از بی یاری سرم ، نالیدن پیش شماها 

تو کتاب interpersonal problems نوشته بود که ایثار و فداکاری تو روابط ،یکی از همون میله هایی هستند که مانع رسیدن به روابط درست میشن . من چرا مثل چارپایی بر او کتابی چند شدم؟ !


امروز فاینال زبان داشتم. فاینال مقطعی که از قبل کنکور توش گیرم . نتونستم بخونم براش .امتحان رو هم نمیدونم چی کار کردم. جون تو تنم نبود .

میخواین بگین خیلی حساسم؟ سخت میگیرم ؟

من با صاف ترین حالت دل رفتار کردم، با آغوش باز رفتم ، پر سوخته برگشتم . 


بلاگر ها، همیشه خواسته یا نخواسته روی ضمیرم تاثیر میذارن. نمونه اش اون بیوتی بلاگره که با استوری نالیدنش از گرونیای هنوز نیومده ی بعد عید! اون روز کلی موج منفی به جونم خالی کرد و باعث شد کل روزم تخماتیک بگذره ،تا همین تیکی خودمون که پست آخرش باعث شد برای نوشتن دو دل بشم ،بددل بشم! 

بگذریم.

نمیدونم نوشته های من رو اصلا کسی میخونه، اصلا خونده میشن که بخوان تاثیری هم داشته باشن یا نه ؟!

وبلاگ خالی شده ، ولی هنوز انتظارات من رو در حد ثبت روزمرگی هام ، برآورده میکنه !

امروز میخواستم براتون بگم از حس دوسته داشته نشدنم این روزا. هی دست نگه داشتم و ننوشتم! چون احساس میکردم نالیدنه ،احساس میکردم ممکنه مثل اون بیوتی بلاگره ناقل امواج منفی بشم .

نشستم و هی واکاوی کردم که چرا اینطور حس میکنم؟ چرا مردم اندک لبخند و محبت گذشته شون رو دریغ میکنن ؟! چرا و چرا و چرا .

نتیجتا به این رسیدم که اقتضای این روزای فوق العاده خاکستریه . شرح و بسطش نمیدم ،یادآور مکافات نمیشم که خودتون بهتر ار من به وخامت اوضاع واقف هستین .

رژ لب مدادی محبوبم دستم بود . پارسال 30 تومن بود و الآن 69 تومنه و موجود هم نیست ! به خودم گفتم فکرشو میکردی یه روز ، حسرت روزی رو بخوری که راحت میتونستی رژ مورد علاقه ات رو بخری؟! 

همون موقع یکی از آنلاین شاپها رو باز کردم و دیدم همون رژ رو 50 درصد تخفیف زده . وسوسه شدم دو تا سفارش بدم ، داشته باشم حالا حالاها! 

بعد گفتم چه فایده؟ تا کی ؟ آخرش پی قیمت نامعقولش به تنت میخوره !

پدر . پدر این روزا لبخند با صورتش آشنا نیست . غم پدر از دست رفته اش رو داره؟ ! آره تا حدودی . ولی این بیگانگی اش با حال خوب، نشات گرفته از امیدی که به سیاهی میگراید . خودتون بهتر میدونین چه احوالاتی رو دارم میگم .

مادر. مادر همیشه خوشبین و آهنین نفس من!  که تا همین چند مدت پیش جلوش شکوه و شکایت از اوضاع فلاکت بار گناه کبیره و کفر گفتن بود به خاطر لذت نبردن از حال ! حالا بحثش که بشه ،خودش شاکیه ،نالونه.

من با استقامت سعی میکنم نبینم تیره روزی ها رو، خیره بشم به هدف !اما خاکستری این روزا خیلی غلیظ تره انگار .

اینا رو هم نوشتم، تا که هم خالی بشم از فشارهایی که تو طول روز تحمل کرده ام و این آخر شبی دارن از گلو چشمهام بیرون میزنن . هم ثبتی باسه برای روز های نیومده. روزهایی که مثل سکه دو رو خواهند داشت! این که به کدوم رو میل پیدا کنیم، بستگی به خودمون داره .


کیه که بدش بیاد توی روزهای سیاهش، سایه ی امن کسی همراهش باشه. کسی به نام یار؟ !

کیه که بدش بیاد بی حوصلگی اش با اکسیر عشق ، به نشاط تبدیل بشه؟

کیه که بدش بیاد از داشتن کسی که موقع خبرهای خوش زندگیش،به اندازه خودش ذوق کنه؟!

کیه که بدش بیاد از گزینه اول کسی شدن؟

بدش بیاد از هم پا داشتن برای سفر،خرید،دیوونگی ها؟!

هووم؟!

اینا رو گفتم که بگم، برخلاف بعضی ها که پیوند با یار رو،وابستگی و ضعف میدونن و دم از استقلال میزنن، مینالن و میترسن از مسئولیت ها و نیاز های شخص دوم [هر چند که در ظاهر همه اینا نقش بازی کردنه ها!]

خواستم بگم که من از اونا نیستم. استقلال میتونه حفظ بشه،اگه اون شخص دوم ، درست تربیت شده باشه !

وابستگی و ضعف؟! وابستگی میتونه قشنگ باشه،وقتی انقدر یکی بشی با یک نفر. انقدر که جزیی از هم بشین. 

ترس از نیازهاش؟ ترس از مسئولیت جدید؟ بی معنیه. وقتی انقدر پای دوست داشتن و واحد شدن وسط باشه خودت نیازهاش رو به نیاز هات ترجیح میدی !

همه این ها حاصل میشه از عشقی که عقل رهبرش باشه.

عاقلانه عاشق شو و باقی عمرت رو عاشقانه زندگی کن.

شخصا ترجیح میدم اون اتفاق نگاه در لحظه، فوران هورمون عشق، برام اتفاق نیفته.

ترجیح میدم مثل قورمه سبزی، مواد که فراهم شد،شعله رو کم کنم بذارم یواش یواش جا بیفته !

تو اتوبوس داشتیم با میم غیبت in rell هامون رو میکردیم. دروغ چرا ؟ بدم نمیومد جای یکی از اونا باشم . ولی تهش چی؟ من آدم استرس کشیدن رابطه بی تعهد نیستم .

سال 2019 اس؟ تعهد بی معنیه ؟ دوست داشتن کافیه ؟!

من ترسویی رو که حاضر نیست اعلام کنه هدفش از بودن با من چیه رو نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم تحمل کنم نگاه و پچ پچ مردم رو .

یار نیامده ام ! خواستی بیای، شجاع باش. درست پا بردار ،درست پیش بیا .


قلب که بی اعتماد میشه، یه جورایی شمایل هرزه ی باسابقه رو پیدا میکنه . هرزه ای که با همه بوده ازش استفاده شده، حالا پس انداخته شده .

قلب پس انداخته شده ،ضربه خورده ،مجبور میشه برای بقا طبق نظریه داروین ،محکم و آهنی بشه ،بلکه طی انتخاب طبیعی به انحطاط کشیده نشه. 

قلبم پس انداحته شده ، خیلی محکم شده. انقدر سفت ،که خودم هم متعجبم! 

میگن هرچی نکشتت ،قوی ترت میکنه . باور نمیکردم ، اما الآن چرا .

اون روز داشتیم با بابا گپ میزدیم .از باورها و نگاه های جدیدم داشتم براش میگفتم . گفت اینایی که تو داری میگی، قدرش اندازه ی باورهاییه که آدم تو 50 سالگی بهش میرسه. حرفش خوشحالم نکرد . نتیجه گرفتم بیشتر از سنم بهم فشار اومده ،بیشتر درک کردم .

خانمها ف و ط ,که با هر دو تا عمق وجود صمیمی شدم ولی به به کوتاهی عمر یک ترم ! چنان با هم اخت شده ان که بیا و ببین ! اون روز دیدمشون مست و سرخوش پیاده روهای نهارخوران رو گز میکردند ،سر کلاسها اگه پیش هم نشینن انگار یه چیزیشون میشه ، امروز هم چنان عکس پروفایل دو نفری گذاشتن که بیا و ببین! شما از بیرون شاید بگین من دارم حسادت میکنم ،خب چه اشکال داره بودن اونا با هم ؟عرضم به حضور شما ،درست نیست فاصله گرفتن از کسی که مهر نصیب تون کرده ،دعوا مرافه ای هم نداشته باهاتون! و عینا نزدیک شدن به کسی که تا چند روز پیشش میگفتی عی بابا فاز این دختره چیه ! هنوز هم با این تفاسیر من ، نخواهید فهمید ماجرای پیچیده این قضیه رو . ولی انقدر خفنه که مامانم با تکرار و تعریف متعلقات این قضیه، میگرنش عود میکنه

ولی همه این بالاییا رو گفتم، مدیونید فکر کنید قلبم ناراحته یا چیزی . برعکس چنان آروم و نیشخند نم که متحیرم از این وضعم .میدونم تمام اینا گذراست! ط از ترم بعد با ما نخواهد بود . ف هم که مهمانه، معلوم نیست باشه یا نه .ضمنا دوستی و بودن با چنین آدمی آرزوی من نیست . 

امروز جشن بچه های هوشبری بود .ناخوانده رفتم نشستم ،دست زدم ، شادی شون رو دیدم . خوشحال بودم واسه اون همه حال خوششون، غبطه خورون از این که بچه های ورودی ما اینجوری نیستن . به خودم گفتم یعنی جشن روپوش سفید ما هم انقدر صمیمیت چاشنیش هست ؟

شما یادتون نیست ،یه پسره بود ترم یک ،نظر داشت به من. از اونجا که بسیار عوضی بود ،هم زمان به تعداد دیگری هم چشم داشت ، به بهانه های مختلف سر بحث رو تو پی وی ماها باز میکرد .دو سه نفر دست به سرش کردن. من ساده دل فارغ از فهمیدن این که این بشر چه هدفی داره ، رو حساب همکلاسی  حرف میزدم باهاش .هوا برش داشت و هم زمان دلش پیش قر و اطوار یه نفر دیگه بود ،چنان شری راه انداخت که نگم براتون. دختره اومد به من گفت من و فلانی با همیم نبینم باهاش حرف بزنی دیگه ها! منم شوکه .

پسره قبلا تو اینستا بلاکم کرده بود. امشب هم تو تلگرام ! میبینید با چه کیس های روانی هم کلاسیم ؟ قضیه مال ترم یکه طرف هنوز داره میسوزه

تکرار میکنم ، هیچ کدوم ارزش ندارن برام

آرومم ،سازم رو تمرین کرده ام، درسهامو خونده ام ،تو آغوش گرم مامان و بابام جاخوش مرده ام ، خوشحالم از داشتن تن سالم مون ، از همه چی :)

فردا سال بالایی هامون امتحان علوم پایه شون رو میدن و از بعد عید وارد دوره فیزیوپات میشن و بعد 6 ماه وارد استاژری میشن . 

ما چی ؟ شهریور علوم پایه میدیم ،سه تا نیم سال فیزیوپات خواهیم بود بعد استاژری !

این درحالیه که بنده الآن کتاب فارماکولوژی جلومه .درسی مه سال بالاییانون دوره فیزیوپاتی میخونن ولی ما داریم علوم پایه میخونیمش .

تحمل این کلاس 88 نفره بسیار به طول خواهد کشید .لااقل تا پایان فیزیوپات! خدا به من صبر بده بتونم این دوران خشک تنهایی رو بیخیال بگذرونم .


از دور نگاهشون میکردم . دو نفری روی اسکله چوبی قدم میزدند . خانوم دست آقا رو از پشت گرفت ، آقا سرعت گام هاش رو کم تر کرد تا از قدم زدن پا به پای خانوم و چشم انداز آبی صورتی غروب خزر، آرامش بیشتری جذب کنه.

نگاه شون میکردم. تو دل خودم دنبال عشقی چیزی میگشتم .حسادت میکردم آخه.  صدای Error ویندوز 7 که روی چیز خالی کلیک میکنی تو ذهنم پخش میشد. دییینگ ! Love folder is EMPTY ! 

نگاه شون میکردم . از خودم با لحن استفهام انکاری پرسیدم اینا از اول انقدر پاره تن هم بوده ان ؟ نه!  بادی امر آشنایی و پیوند صرفا مشترکات محدودی داشته ان، با هم بزرگ شدند ،تجربه کسب کردند، هزار بار شکستند و بهتر ساخته اند .تا الان تار و پود این زندگی شده اند . تار و پود پارچه ای واحد !

شبیه سیب زمینی سرخ شده و سس کچاپ! اولش سیب زمینی خامه و گوجه خام. مزه ندارن خام که! بهشون یه چیزایی اضافه میشه ، تو گرما و فرآیندهای پختن قرار میگیرن، بعد چنان مکمل هم میشن به چه خوشمزگی! 

چنین مکمل شدنم آرزوست! بعد بیست سال! 


هی دختر! تو که نمیخوای پزشک مطب نشین بشی و ذوق کنی از فرت فرت ویزیت کردن. ولی تو رو خدا ، تو رو قسم به اون لباس پریراق ! تو رو قسم به استتوسکوپ دور گردنت که گران بها ترین  jewel اته !چون جوونیت رو براش خرج کردی

تو رو به همه این مقدساتت

خسته بودی ،بی حوصله بودی ،جرت شده بود از قبل ،دچار دیسمنوره بودی ،هر کوفت دیگه ای . نکنه مریض بیاد دردشو بگه دل ندی به کارها !نکنه مریض اومد تو سلام کرد جواب ندیا ! نکنه لبخندت گم بشه ها ! ویزیت کردنای لیلا رو یادته؟همون " به سلامت" گفتن از ته دلش رو . همون قدر با دقت ،همون قدر همراه باش ! 

مریض دردمند به تو پناه آورده . نکنه این مامن رو با اخلاق بد، با بی دقتی و بی حوصلگی،  با تشر ازشون بگیری .

در کنار همه اینا ،اول از همه دکتر خودت باش! به خودت برس ،درونی، بیرونی. فکر نکن نیاز بیمار ارجحه بخوای فداکاری کنیا! کم میاری بعد منت میذاری سر بیمار بدبخت . اول خودت ! بعد بقیه رو هم هندل میکنی .


+ بعضی وقتا مطب بعضی دکترا که میرم، از اخلاق مزخرف دکتر دلم میخواد پاشم بزنم به چاک ! خیلی جالبه این جور دکترا بیشترین تعداد مریضو هم دارن . نمونه اش فلان دکتر ن که بیمارهاش تا تو راه پله های طبقه دوم هم میشینن :/ سرکار خانم فرقی با ربات نداره. اندک حرکت اضافه، حرف و سوال اضافه هم آزرده خاطرشون میکنه! خداوندا چه وضعیه!


آن روزها ، واپسین روزهای سال 97، جرم سنگین وی کش رفتن کتاب میولوژی و ضروریات انگل شناسی از کتاب خانه بود. وی 4 کتاب ثبت شده داشت و مجاز به گرفتن کتاب جدیدی نبود . وی خیلی تشنه بود clinical biochemistry  را نیز بگیرد و ندادندش :/ وی دست به کار شد .




آقوو دیدی چی شد ؟

از همی چن روز پیش تو فکر ای بودم که یه پست مشتی بذارم . اصن همی امشب سر شام به خودم گفتم بعد ای که کرم خوندم بری امتحان فردا ، مینویسم.

بعد نم چیطو شد رفتم یکی از پادکستای چهرازی ره گوش دادم . عاااامووو پنچر شدمااا

اصن دیگه کرم شناسی هم نمتونم بوخونم

خداوکیل چی جوری یه عده میرن اینا ره دنبال میکنن؟

یاد هر چی عشق دوشته و ندوشته و سفر کرده و نیومده و . افتادم . چی چی بود خدایا دلوم پوکید رف پی کارش


باشگاه خلوت و خالی بود ، منم آخرین روزم بود. تو سالن دورتا دور آینه خودمو برانداز میکردم. اندام تراشیده :) البته که هنوز هم جا داره، ولی اون من پارسال که هی خودش رو تو شیشه مغازه ها دید میزد و حالش گرفته میشد کجا و منی که الآن تنگ ترین مانتوی سابقم هم تو تنم لق لق میخوره کجا ! 

جلوی موهای خرماییم جعد خاصی افتاده بود ، هی داشتم خودمو تماشا میکردم و هی تو دلم میگفتم جون جون !که مربی ام هم از پشت سر قفایی بهم زد و گفت ژووون بابا 

تو طول آخرین دو ماراتون به این فکر میکردم فرق بین منی که اینجوری خودمو عذاب دادم برای یه اندام متناسب با کسی که از ازل اوکی بوده چیه ؟! یه روزایی انقدر زیر ورزشای هوازی بدنم میسوخت احساس میکردم تو خونم اسید ریختن :/ عوضش مثلا صباخانوم ! لاغر و ریزه میزه مشغول گشت زنی تو کافه های مختلف! همون روزا و عصرهایی که من تو باشگاه داشتم عرق میریختم !

این رشته افکار همین جور دراز شد. هم زمان که داشتم کفشمو میپوشیدم به این فکر میکردم چه عدالتیه خدایا ! یه نفر مثل رکسانا از اول بستر خانواده اش براش جور بوده برای رفتن سمت دنیای موسیقی ! ولی من چه جیگری ازم پاره شد تا بعد از این همه سال بتونم برم سراغ ساز مورد علاقه ام !

واقعا چرا . چه جور عدالتیه که یه عده برای یه چیزای عادی بعضیای دیگه انقدر تلاش میکنن ! 

خب شاید اونا از لذت طی مسیر و دیدن پیشرفت و قله محرومن. شاید !

شاید مثلا صباخانوم تو آینه انقدر از دیدن خودش خوشحال نشه ! هوم

یا شاید رکسانا مثل من قدر سازش رو ندونه . ها ؟!

نهایتااین پیام من به خودمه ،خودم چندین بار تو آینه به خودم گفته ام :

لینکش


از روزهای منتهی به تعطیلات آخر سال به شدت متنفرم. یه جور بی عاری و بی کاری و معلق موندن کارها و شنیدن مدام جمله "ایشالا اون ور سال" اذیتم میکنه ! 

از جمله بی عاری و بی خاصیت شدن این روزها میتونم به خوابیدن تا لنگ ظهر اشاره کنم ! وقتی اینجوری میخوابم تا کلی بعد بیداری ، نکبت منو میگیره !

دیگه جونم براتون بگه . عصرها! کلاسها تعطیل ،بازار شلوغ و تهوع آور . ناچار باید تن به خونه نشینی داد. تلوزیون کوفت هم نداره . کم کم هی این کرختی پیش میره . کتاب نمیشه خوند ،دست و دل به ساز زدن نمیره،گرده افشانی و بوی بهار نمیذاره درس بخونی!. غرغر ها شروع میشه ! فکر و خیال ها شروع میشن . چرا فلانی رفت ؟چرا فلانی نموند ؟ چرا فلانی فلانی رو داره ؟ چرا من نه؟! .

خب این برشی از احوال امروز من بود. ممکنه خیلیاتون ارتباطی با فضای تعریف شده برقرار نکنید چون قبلا تجربه نکردید .

ولی هدف این برش چیه؟ 

میخوام اینو بگم


افسردگی، کرختی و فکر و خیال ها .

موضوع مثل کشیدن نخ بیرون زده از جوراب یا لباس پشمیه . بکشی تا ته لباس نابود میشه !

افسردگی هم همینه. کرختی و بیحالی رو محل بدی تا ته نابودت میکنه! 

باید چی کار کنیم وقتی اینجوری میشیم ؟!

من تونستم غلبه کنم بهش [بعضی روزا هم نمیتونم!]. لباس پوشیدم قمقمه ام رو آب کردم رژ صورتیم رو زدم و رفتم پیاده روی .

سخت بود بلند شدنه . ولی رفتم خب

رفتم شهر کتاب. جایی که حتی بوش هم حالمو عوض میکنه . رفتم کتابی که خیلی وقت تو فکرش بودم رو خریدم. خوشحالم از این که هنوز هم کتاب 10 تومنی پیدا میشه ! با تشکر از انتشارات قطره :)

خاصیت ورزش و پیاده روی اینه که وقتی برمیگردی خونه دیگه خبری از حال گرفته ی سیاهت نیست [ به خاطر ترشح دوپامین ]


سرچ میکنم differences between drug and poison. اولین سایت فیلتر ، دومی غیر قابل دسترس چون مقاله اس و رایگان نیست و من PayPal ندارم و نمیتونم داشته باشم. سومی مجددا فیلتر !

میگم گور بابای اطلاعات اضافه، اسلاید استاد رو رونویسی کن! 

ادامه میدم.

سرچ میکنم fennel side effects 

داستان بالا مجددا تکرار میشه! 

اکتفا میکنم به ویکی پدیای مزخرف

دور باطل برای هر title استاد !

.

.

.

سرچ میکنم agonists and antagonists . خسته ام ترجیح میدم به جای خوندن اطلاعات یه قل دو قلی ویکی پدیا ،فیلمش رو ببینم . حواسم نیست یوتیوب هم فیلتره ! م هم فیلتره.

خسته ام . سر معده ام میسوزه، ناخودآگاه انقدر دندون قروچه کردم فکم درد میکنه . انگیزه منم حدی داره .


تهران خلوت !

پلاک ماشینا 66،10،77،. مسافر هم نیست !

نگاه تو ماشینا رو میکنم همه شیک و پیک کرده دارن میرن عید مبارکی انگار! 

یه لحظه تصور کردم اگه الآن باید میرفتیم عید دیدنی 

ولی الآن چه قده خوش میگذره تو همین لباس گل گلی پنبه ای مسافرتیم

تخمه میشیم ،هم صدایی میکنیم با ناصر مسعودی عزیز که میگه. بزن شانا را به زولفانا

پیش به سوی خونه ی باباجون



مامان هیچ وقت مستقیما نمیگه دلم دست پخت تو رو میخواد. ولی به محض این که تعطیل میشم ، تدارک غذاهای مخصوص من رو میبینه. مثل الآن . که نمیدونم چه جوری رفته میگو خلیج فارس پیدا کرده ، به هوای اون میگو زعفرونی خاص !

داشتم سیب زمینی خرد میکردم ، کف پاهام روی سرامیک خنک یه کیف کم رنگ خاصی به سیستم اعصاب مرکزیم میفرستاد D:

بوی تند جوشیدن زرچوبه توی آب جوش باقالی پلو ، صدای آواز بابا: تا بهار زندگی ،آمد بیا آرام جان .

مامان مثل فرفره مثل همیشه مشغول کار و این بار مشغول جمع کردن وسایل برای سفر.

تو ذهنم این ها همه نشانی از امنیت و خوشبختی تعبیر میشدن :)

کم کم میگو ها مزه گرفتن ، بیشتر ذهنم کشیده شد سمت خاطره ی بهار 96 و خلیج بوشهر .

من دختر کنکوری دائم الاضطراب با مانتو آبی فیروزه ای کتون، سعی در آروم کردن و خوب جلو نشون دادن زندگی. ماهی فروش کنار پیاده رو تازه از صید اومده بود و میگوهای صورتی تازه اش وسوسه میکرد آدمو .

بابا یه مقداری خرید و داد دست من . پاک کردم و شستم و پختم . همچنان با استرس برای مامان که از میگرن به خودش میپیچید .

برای ناهار ظهر باقالی پلو نوبرونه پختم. 

هیچ وقت توی خواب هم خیال نمیکردم که یه روز اون عذاب ها، اون استرسهای خو گرفته، اون سیاهی ها یه روز نیست بشن .

انگاری دستی از غیب جادو کرد !

درسته که اون موقع دلهامون لحظه ای آروم نمیشد ،همه اش واهمه ای ناگفته پشت دل ها و لب هامون لونه کرده بود،  هنوز هم مامان و بابا به هوای اون ناهار ظهر عید من رو وادار میکنن که تکرار کنم اون مزه ها رو :)



بدا به حال اونی که نه تو وطنش کسی منتظرشه

نه جاییه که ساکنشه کسی یار و هم نشینش! 

بدا به حال آنکه درون گرا زاده شد.  برای شرح حالش خفه شد و کسی نفهمید

بدا به حال آنکه در کشوری زاده شد که سازها ممنوع التصویرن ،هنگامه ی شروع سال جدید، کارناوال شادی در کار نیست . 

بدا به حال آنکه نه لباس نویی و نه شیرینی و هیچ تعلقات نوروزی دیگه ای. که دل تنها با چه شوقی سمت نوروز برود؟ 

بدا به حال آن که گرمی هاش ،سوقصد تفسیر شد .

بدا به حال آنکه قرار نیست شریک لحظه داشته باشد .

دیدی که هیچ کسی او را یاد نکرد ؟

جز غم تنهایی . آفرین بر این یار همیشه وفادار !



اوضاعی شده که از گرگان زنگ میزنن بهمون نگرانن که ما شیراز نرفته باشیم بلایی سرمون اومده باشه ، از شیراز هم زنگ میزنن نگران مونن که گرگان سیل زده نشده باشیم.

جالبه این افراد نسبت خونی با ما ندارن . این جور وقتا محبت واقعی آدمها رو میشه از محبتهای نمایشی تمییز داد .

.


همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران.

گاه می اندیشم،چندان مهم نیست اگر هیچ از دنیا نداشته باشم!

همین مرا بس که کوچه ای داشته باشم و باران.

و انسان هایی در زندگیم باشند،که زلال تر از باران هستند


خب بریم که داشته باشیم برشی از کتاب Inter personal problems . فقط اینو بگم که این چیزی که نوشتم برگردان خودم از زبان اصلیه چون کتاب ترجمه شده این قسمتها رو کلا حذف کرده! 

اتفاق شایعی که برای افراد درون گرا میفته ،تنهایی تدافعی یا خودخواسته اس. فرد میترسه از درگیر شدن با احساسات و روابط . دائما هم برای توجیه و سرکوب نیازهاش میگه من تنهاییم رو دوست دارم. تنهایی انتخاب منه ، چه بهتر که درگیر کسی نیستم و . ولی تا زمانی که دوست داشته نشی ،دوست داشتن رو یاد نمیگیری و بالعکس. بحث این نیست که هر کسی که شد رو همدم بدونی یا از ترس تنها موندن به هر کسی رو بدی. ولی دریچه ها رو باز بذار. حالت تدافعی به خودت نگیر .همه روابط ما قرار نیست به جای خاصی برسن! اصلا اشکال نداره، بذار گزیده بشی، بذار باورهات درمورد رابطه ها به چالش کشیده بشه نهایتا واکسینه میشی برای روابط جدی تر و ریشه دارتر.کمال طلبی تهش میکشونتت به انزوا.باید حواس مون باشه جنس تنهایی ها مثل هم نیستن. گاهی تنهایی خیلی خوبه برای خودسازی و رفع نقص ها . ولی همین خودسازی و متوجه شدن عیبها توی برخورد و روابط مشخص میشن  !برای این که هوشمندانه تر این دریچه هات رو باز کنی، خوبه که انواع و ابعاد روابط رو توی این چارچوب شماتیکی که در ادامه آورده شده بررسی کنیم .

طبق یه تعریف ساده ، روابط ما با آدمها مثل لایه های یه پیازه .

لایه ی اول ،وسیع و احتمالا نازکه . اینجوریه که مثلا شما همسایه تون رو، همکار دو اتاق اون ورترتون رو ،هم رشته ای یا هم دانشگاهی تون رو و . میبیننید ،سلام هم دیگه رو علیک میگید و . . تعداد این افراد زیاد ، جنس سطحی و گذرایی دارند .

لایه دوم یه کم جمع و جورتره و ضخامتش بیشتره .مثلا هم کلاسی تون کنارتون میشینه،  از این ور و اون ور تعریف میکنید و بعد هم پا میشین میرین . 

لایه ی سوم، عمیق تر از لایه دوم . مثلا هم اتاقی تون، یا هر کسی که در طول روز مدت زمان زیادی رو باهاش هستین اما انقدر هم صمیمی و مطمئن نیستید نسبت بهش . استراتژی توی این روابط اینه که بسیار محتاط باشید و بی توقع !

لایه ی چهارم . این جور روابط ممکنه برای همه افراد ایجاد نشه همون جور که بعضی پیازا وسطشون پوکه . این جنس رابطه اینجوریه که شما از گفتن رازهاتون به طرف مقابل ابا ندارید. حتی ممکنه طرف مقابل شما رو از خودتون بیشتر بشناسه و درک کنه. کسی که از بودن خود واقعی تون جلو روش، واهمه نداشته باشید. تعداد افراد این لایه بسیار اندکه ،ایجاد شدن چنین عاطفه عمیقی زمان بره. معمولا افراد با همسرشون با گذشت زمان اینطور میشن . بعضی وقتها پدر و مادر و البته که رفیق های خاص !

روابط لایه اول و دوم معمولا امن هستند و تکلیف شون هم مشخصه. ریسکی ترین و خطرناک ترین لایه ،لایه سومه . چون خیلیا اشتباهی میگیرنش با لایه چهارم و افتراقش نمیدن. انواع سوتفاهم ها ،درگیری ها و . مربوط به این طبقه اس .جالبه بدونین احتمال میل کردن رابطه نوع دوم به سمت نوع چهارم خیلی بیشتره تا سوم به چهارم ! نوع سوم رو یه جورایی روابط منفعتی میگن . طرف با شما دوست میشه که تنهایی و ضعف هاش رو پر کنید .حتی اگر ازدواجی و رابطه بین دو جنس مخالف این باشه که ضعف و حس کمبود رو جبران کنه ،ازدواج موفقی نخواهد بود . تا زمانی که به صلح با خودتون نرسید ، از بودن خودتون با خودتون لذت نبرید منتظر باشید کسی بیاد به شما ارزش بده و حالتون رو خوب کنه، انتخاب درستی نخواهید کرد . روابط و ازدواج ها اساسا برپایه نیاز و فطرت دوست داشته شدن انسان شکل میگیره. ولی خیلی مهمه که بتونین مرز بین پیوند یک دله و یار شدن رو با روابط منفعتی رهایی از تنهایی و . رو تشخیص بدین :)


هنوز هم شبها خواب میبینم فیزیک مشکل دارم ، نخونده ام و تا کنکور چیزی نمونده . هنوز هم خواب میبینم روز آزمونه و من کارت ورود به جلسه نبرده ام . خواب میبینم ازم تقلب گرفته ان . خواب میبینم پزشکی قبول شده ام ولی هی بهم میگن تو حقت نبوده باید دوباره کنکور بدی . بعد دوباره خودم رو گرفتار فیزیک و ریاضی میبینم .

پروسه کنکور چه به سر روح و روان من آورده که بعد دوسال هنوز کابوسهاش دست از سر من برنمیدارن !


پیشاپیش به خاطر قلم ناادبی و نپخته ی روزانه نویسی پست زیر ،عذر میخوام! 


شب پایان سفر . بابا بالا سرمون ایستاده و داره خط و نشون میکشه که فردا زود پاشین اذیت نکنین راه طولانیه و .

تو طول این سفرهای نوروزی که به خاطر رضایت و دلخوشی مامان بابا تن میدم بهشون، همیشه یه سوال تو ذهنم میپیچه. اینکه خب چه کاریه این همه سختی کشیدن و سختی دادن به خودمون؟ ! 10 روز سفر ،این همه خرج ، این همه خستگی و مضیقه ! واقعا هدف ایجاد نقطه عطف برای روزمرگیهاست ؟ خب من که با روزمرگی و زندگی روتینم حال میکنم چرا سفر برام لازمه؟ من که از بی برنامه شدن خاص در سفر و هر چه پیش آید خوش آید سفر بیزارم .آیا تو سفر رشد خاصی نهفته اس ؟ رشد محسوس هست یا نامحسوس؟ 

 .

چندی قبل، پیش پای شما داشتم با مریم حرف میزدم. داشتم دور نمایی از 6 ماهه پیش رو رو براش میگفتم . متوجه شدم خیلی ساکته.  گفتم چیه ؟! با صدای هراسناکی گفت دلم برات سوخت فاطمه! میتونی همه اینا رو جمع و جور کنی؟ بعد خودش جواب خودشو داد . آره تو ،تویی :)

قصدم گفتن برنامه ریزی سالانه ام به مریم نبود .چون مفهوم سال هم برای من معنی نداره. من لیست تهیه نمیکنم آغاز هر سال!  سال، برای من صرفا عدده. عددی که هر 365 روز یکی اضافه میشه بهش . چیزی که مبدا و معیار زندگی منه ،تغییر و رشده . زندگی بدو ورود به دانشگاه من اینجوری بوده که هر هفته با هفته قبلش فرق داشته ام ! برای من مقایسه ی خودم با خود هفته ی پیشم، یه ماه پیشم ،سه ماه پیشم و 365 روز پیشم مهمه. عکسی از خودم دیدم تو گوشی عمه مربوط به عید پارسال. من الان، از لحاظ شمایل هم فرق داره !تعریف از خودم نباشه، دلنشین تر وخوشگل تر شده ام

حالا مریم نمیدونه، خارج از اینجا هم کسی نمیدونه ولی شما میدونین . من میترسم از شرمنده شدن خودم . از این که یک ماه آینده ام در حال خود خوری باشم . که نرسیده باشم ،که راضی نباشم .

.

همیشه دوست داشتم نفرت خودم رو از 6 ماهه اول سال ابراز کنم ولی تریبون نداشته ام. حالا اینجا پیش شما دلم میخواد هوار بزنم : از 6 ماهه اول گریزانم ! به دلایلی که خودم میدونم ولی چندتا قابل پخشش مثل گرمای کشنده ی نفس تنگ کننده ،ساعت ت. خ .م. ا .ت .ی .ک تابستانه ، خانه نشینی و تبعات آن و .

بریم و بیکارگی این سفر رو بذاریم به حساب break قبل مسابقه! 


گذرم به یه دبیرستان دخترونه افتاد . در و دیوار مدرسه پر بود از پوسترهای پرورشی و عرزشی. تمام پوسترها هم با یک مضمون : پسرها گرگن ،پسر خوب از طریق خواهر مادرش میاد خواستگاریت و کلا منع هر گونه ارتباط کلامی و فکری !

داشتم به این فکر میکردم آیا واقعا این همون نوع آموزشی هست که یه دختر رو برای زندگی توی جامعه مختلط ! آماده میکنه ؟!

یادم به همکلاسیام افتاد . دختره یه سوال نمیتونه بپرسه آقای فلانی کلاس کجاست؟ حاضره دور تا دور دانشکده رو بگرده دنبال کلاس ولی پسره صداش رو نشنوه. یا یه عده که در حالت اضطرار انگار دارن خفه میشن.

دلم نمیخواد حرف بیشتری از این افتضاحات بزنم . خودتون میدونین چه قدر همه چیزمون خرابه . 

پست زیر هم که عیش صبحگاهیم رو تکمیل کرد.‏این داستانی که تو این پیج سراییدند به کنار . 

کل ارزشمندی یه دختر رو در حد یه جفت گیری پایین میارن


حالت تهوع دارم



سه چهار سال پیش تر ، 13 فروردین . صبح زود ، بابا سبد پیک نیک و زیرپایی به دست، با داداشم میرفتن پارک رو به رو خونه جا میگرفتن ! مامان هم معمولا در حال پختن مرغ سسی با عطر فلفل دلمه بود . بعد بهشون ملحق میشد. 

من؟ ! من رو میذاشتن خونه موقع ناهار زنگ میزدن که بیا . من همیشه توی اتاق یاسی قوطی کبریتیم، پشت میز سفیدم، در حال ورق ورق زدن این کتاب و اون جزوه . برای من 29 اسفند و یک فروردین و 13 فروردین و شب سال تحویل و یک ساعت پس و پیشش فرقی نداشت . شبی رو یادم میاد بعد سال تحویل پریدم تو اتاق به وضع حریصانه ای تست ادبیات زدم . اینا محدود به سال کنکور نیستا ،هر سال همین بوده، همیشه . تا اینکه دانشجو شدم . [ وای بر احوالت فاطمه ! از یک ماه پیش سر انگشتانت به دفتر و کتاب نخورده ،کو اون روحیه ات؟ ] 

رفتارای اون موقعم ، از جایی که الآن ایستاده ام ،بیمارگونه میبینم . 

چه قدر دلم میخواد برگردم، اون دختر رو بغل بگیرم . بگم اگه کمتر هم استرس داشته باشی چیزی نمیشه . بگم من از آینده اومدم ، بیا بهت بگم که برای دل پریشون الانت چه قدر دل آشوب میشم. آروم باش و بذار نوجوانی ات آروم به یادت بیاد . بذار که بعدا با چشم پریشون رخت شستن های توی دلت رو نبینم .



+صفحات طاقچه و فیلمها بروز شده اند



وای از اون خوابی که کابوسهات بیدار میشن توش . وای از بیداری بعدش . فکر میکنی با بیخیال گفتن و سخت نگیر گفتن و رد شدن ، قضایا رو کم رنگ کردی ،حل نشده میمونن تو ذهنت، تو عالم خواب میریزن بیرون و به فاک میدنت . وای از حل نشده ها، وای از دردای بی درمون . وای از عالم خواب


همچنان که داشتم ظرف میشستم ، تاکی کاردی امانم رو بریده بود و mean while ولع داشتم با مامان بحث کنم سر اعتقادات و فرمان های مردسالارانه اش اما همچنان سکوت رو امن تر میدونستم ، ذهنم شروع کرد به فلسفه بافی و برهان آوری های خاص خودش :/

بین همه ی اون چیزها، خودم رو جنگجو دیدم . جنگجویی که میجنگه برای به اختیار گرفتن چیزهایی که به جبر بهش تحمیل شده . عجب دنیای مسخره ای ! من افتادگی دریچه میترال رو، مقاومت به انسولین رو ، استعداد چاقی رو به ارث بردم و نقشی نداشتم برای داشتنشون. داشتن پدر و مادر با اعقتادات ضد رو هم همین طور ! اما مدام دارم تلاش میکنم برای تعدیل همه ی اون تحمیل شده ها .

میگن انسان اختیار داره ؟! والا اینم حرف مسخره ایه. نهایت اختیارش اینه که جبر رو تعدیل کنه!  اونم اگر بتونه ، اگر تو کشور جهان سوم زندگی نکنه.

آخرش هم یه جایی زور جبر و قضا و قدر به زور زدنای تو میچربه . 

میترسم آخرش این حرف حسین پناهی درست دربیاد.


ما تماشاچیانی هستیم
که پشت درهای بسته مانده ایم
دیر آمدیم،خیلی دیر
پس به ناچار
حدس می زنیم
شرط می بندیم
شک می کنیم
و آن سوتر،در صحنه
بازی به گونه ای دیگر در جریان است.


از بین 4 استاد باکتری ، فقط یک استاد درس دادنش به دلم میشینه. متاسفانه امروز همکارشون به جاشون تشریف آوردن و تلاشهای من برای گوش سپردن به روخوانی های یکنواخت ایشون بی فایده اس ،پس گوشی خود را برداشته پناه می آورم به وبلاگ .


اون استاد دوستداشتنی باکتری، همیشه حین درس دادنش زندگی باکتری ها رو تعمیم میده به زندگی آدمها . عاشق تخصصشه و مدام در حال الگو برداری مثبت از زندگی باکتری هاست! مثلا موقع تدریس باکتری های گرم مثبت و گرم منفی ، میگفت بچه ها تو زندگی تون مثل باکتری گرم منفی باشید. با این که برخلاف باکتری گرم مثبت دیواره نرم و نازکی داره ، همین باعث استقامت و پایداریش شده . اگه یه بیمار مبتلا به گرم منفی باشه کار پزشک ساخته اس ! 


جلسه آخرش الگوبرداری دیگری کرد ، به نظرم بسیار مهم تر از خود درس !


در باب آندوسپور صحبت میکرد . آندوسپور چیه ؟! در صورت مساعد نبودن شرایط، باکتری پوشش ضخیمی دور تا دور کروموزوم خود پدیدمی‌آورد که به آندوسپور (هاگ درونی) معروف است. آندوسپور، از باکتری در برابر شرایط نامساعد حفاظت کرده و ممکن است صدها سال بعد، باکتری فعالیت خود را از سر گیرد. 


آخرش گفت بچه ها ! طریقت باکتری رو در پیش بگیرین . هر وقت تشخیص دادین فضا ناامنه ، آندوسپور تشکیل بدین . ولی نه برای همیشه. هر وقت تشخیص دادن فضا اوکی شده آندوسپور رو از بین ببرین .


حالا ،چند وقتی هست که خودم رو تو فضای ناامن میبینم. قلبم ضرب میگیره مدام، امنیت تو هر جنبه ی زندگی انگار کمرنگ شده. فکر کنم باید آندوسپور محکمی بسازم .


من بد دل شده ام ، بدبین شده ام، هر چه جهان رو بیشتر میشناسم بیشتر وحشت میکنم . با حرفهای دیشب همسایه مون که سرهنگ بازنشسته ای هست ، با حرفهاش از دغل بازی مردم به شدت ددلم در هول و ولا افتاده .


از همین جمعی که درش نشستم هم. به نظر میرسه صلاح این باشه که به سلام کردن و لبخند اکتفا کنم بهتره . هر چند سخته، هر چند دل تنگ کننده .




من اعتقادم اینه که همسایه، خیلی نزدیک تر از خویشاونداس. تو فامیلت رو ممکنه سال به سال نبینی،  ولی سایه ی همسایه هر روز کنارته!  از احوالت با خبره،  در درجاتی کمتر از خانواده ی خودت و بسیار بیشتر از فک و فامیلت .

ساکن آپارتمان 9 واحدی هستیم. 8 واحد آرام . خانواده های آرام ،محترم . من و داداش هر دو ساز میزنیم ، همسایه ی پایین هم دختر و هم پسرش نوازنده اند، خانم و آقای اسپهبدی نیز. ساز بعضی هامون برد صدای بلند داره بعضی هامون نه . ساز بعضی هامون موقع تمرین اتودها آزار دهنده اس، ولی خرده نمیگیریم،موسیقی نمودی از زبان صلح است ،فبها .

خانم و آقای سالخورده ای طبقه ی اول هستند با کلی نوه که هر روز میان پیش مادربزرگ پدربزرگشون . واحد روبه رویی هم پسری دارد مبتلا به اتیسم. بچه های اتیسم مصیبتها و سر و صداهای خاص خودشون رو دارند، ولی ایرادی وارد نیست. نیما، عزیز دل همه ی اهالی این ساختمونه . 

اما .

امان از واحد بغل دستی. امان!  جیغ جیغ، داد و بیداد و فحاشی جز جدا نشدنی مکالمات روزمره اس! به نظر میرسه مادر خانواده شدیدا از ضعف اعصاب رنج میبره . سر هر چیز کوچیک چنان قشقرقی به پا میکنه. ! مراعات همسایه پشیزی اهمیت نداره ،انگار نه انگار 8 خانواده دیگر باهاشون زندگی میکنه . مادر کانون خانواده الگویی برای بچه ها بوده ، پسر بچه ی یک سال و خرده اش هم در خواستهاش رو با جیغهای وحشتناک میکنه ،دختر تازه نوجوانش ذره ای آرامش در رفتارش نیست . کاش قضیه به همین جا ختم میشد. کاش دعوای فحاشی زن و شوهر رو نشنیده بودم . 

من میدونم شخصیت و ویژگی رفتاری آدمها با هم فرق میکنه ، میدونم عده ای آرامند ،عده ای پرصدا تر، عده ای تندخو تر حتی . ولی اونایی که زبان حرف زدن عادی شون با زبان صلح و آرامش بیگانه اس، اونا . خودشون اذیت نمیشن؟ 

من وقتی یه ذره صدام تز تون عادیش بیشتر بشه ،عذاب وجدان کلافه ام میکنه . خودم دلم سیاه میشه. چه جوری یه عده با عزیزترینهاشون .؟


ولی شاید راز هستی این باشه که

"خودت باید با خودت به صلح برسی ."

نه فلان کتاب ، نه فلان دوره آموزشی ، فلان مشاوره ، فلان فیلم. هیچ کدوم نمیتونن تو رو خلاصت کنن از گیر و گورهای درونی ات. 

هیچ کتابی تو هیچ زمینه ای وحی منزل نیست که بخوای بهش استناد کنی و مشکلات و سوالهات رو با اون نسخه کنی. 

احتمالا مسئله صلح درونی ، برآیندی از همه ی ورودی هاست . تو نقش جمع کننده اطلاعات رو داشته باش و اندک تعصبی هم نداشته باش. احتمالا درباره ی کتاب Black Swan شنیده اید [ همون قوی سیاه ].

توی علم پزشکی ، هنوز خیلی خیلی از دلیل بیماری ها ناشناخته اس .برای درمان کامل و acute بیماری ها باید target مشخص باشه ولی نیست. متلا این که چی میشه که ساز و کار به سمتی بره که آلازایمر ، ام اس ، دیابت ایجاد بشه [فراتر از بحتت وراثت] معلوم نیست . پس پیشگیری و درمان صد در صدی هم وجود نداره . اما میشه کنترل کرد .

بعضی درگیری های روزمره و زندگی ما هم همینه . قضیه همون قضیه اس که مولانا میگه. دردیست غیر مردن، کان را دوا نباشد. دوا نیست اما کنترل هست .


آسمون رو ابر محکمی گرفته ،همه جا خیس و نمناکه ولی بارون نمی باره. هنوز که هنوزه ته وجودم عادت به این آب و هوا ندارم انگار. انگار که شالوده ی من با آب و هوای جنوب غربی ریخته شده . انگار که باید کلی دیگه بگذره تا چشمام عادت کنن.

کلاس کرم شناسی با هزار جور زحمت و مشقت برای باز نگه داشتن چشمام و awake  بودن، تموم شده . کلی وقت دارم از الان تا ساعت تشریح. همکلاسی هام رو میبینم که گله گله راه افتادن و دارن با هم حرف میزنن. به خودم خرده میگیرم که چرا تو جز دسته ای نیستی؟ شاید زشت باشه که همیشه تک میپری ! تلاش میکنم برای باز کردن گره صحبت و گفت و گو . اما انگار رغبتی ندارم. من اینطوری نبوده ام قبلا.

با حال عجیبی راهم رو کج میکنم سمت بوفه . قهوه فوری میخرم . نرخ جدید بوفه برق از کله ام میپرونه . چاره ای نیست ،جدا سرگردنه اس! 

سال بالاییم رو میبینم . دو سه بار از اول صبح چشم تو چشم شدیم هر بار که خواستم سلام کنم ،خودش رو زده به اون راه! بیخیال میشم . لیوان رو تا نصفه آبجوش میریزم و راه میفتم به سمت کتابخونه. نقطه عطف امن .

کتابدار و منشی کتابخونه بسیار بااحترام و خوش اخلاق برخورد میکنن . بارها شده برای من دانشجو از جا بلند شده اند! یه وقتایی فکر میکنم من رو با شخص دیگری اشتباه گرفته اند . ولی همین دیروز منشی  به مسئول کمیته تحقیقات من رو اشاره کرد و گفت خانم فلانی ، از دانشجوهای خوب ما هستند ! واقعا برام عجیبه رفتارشون ! من که مثل بچه های دیگه سرم رو میندازم زیر میام و میرم ! در پی جوابم .

کتابخونه خالیه ولی مثل همیشه همکلاسیم جناب ع نشسته سخت در لاک خودش فرو رفته ! ایشون همون دانشجوییه که نمره هم اضافه میاره . به این صورت که نمره کامل میگیره و نمره ارفاقی اساتید رو اضافه میاره ! بگذریم . ع هم همیشه تنهاست ، بیصدا   انقدر که بعد از ترم 2 فهمیدم همچین شخصی هم وجود داره .

نشستم و همزمان پسری کنارم نشست. بوی تند سیگارش توجهم بهش رو بیشتر کرد . کتاب آناتومی اندام دستشه و معلومه اندک ترمه . هندزفری اش رو گذاشته تو گوشش و با بلندترین صدای ممکن آهنگ پلی کرده. آشفته اس ، دستاش روی چشماش و صورتشه . دلم میخواد از این حال بدش کم کنم. دلم میخواد بهش بگم اگه مشکلی داره در موردش حرف بزنه تا خالی بشه. حتی شاید بتونم کمکش کنم . اما سد لعنتی همیشگی بین دخترها و پسرها دستم رو میبنده . سدی که سالهاست بیخودی کشیده ایم. . .

 کنج دنج کتابخونه ایم . دختر و پسری با وضع اسفباری مثلا دارن درس میخونن . کر کر خنده ی بی مورد و عشوه های خرکی.با اولین نگاه متوجه شدم کنکوری ان ! دختره بدجوری نگام کرد . انگار که به حریم شخصی اش شده !

اهمیت ندادم، نشستم و داشتم کیت کتم رو باز میکردم که برگشت چشم غره رفت بهم به خاطر سر و صدا! نگاهی به میزشون کردم. یک کاسه اسمارتیز ! یک ماگ قهوه،  آجیل، کیک .! خدایا!!! این چه تشریفاتیه ! لحظه ای روزهای پشت کنکور خودم از ذهنم گذشت. نذاشتم فکرم پخش بشه. اپسیلون دیگری از یادآوری اون خاطرات استعداد این رو داشت که دلم رو بتره.

با گفتن سخت نگیر و بیخیال ، سعی کردم متمرکز بشم روی درس . نتونستم. تمام تلاشهای من برای درس خوندن توی کتابخونه بی فایده اس. نمیتونم جایی به جز لونه ی خودم و میز سفیدم درس بخونم :/

همیشه کتاب غیر درسی توی کیفم هست. با مسرت درش آوردم و مشغول شدم .

هی میخونم،هی فکر نمیذاره ادامه بدم! که چرا؟! چرا وجه اشتراک ندارم با کسی برای حرف زدن؟ چرا علایق من مثل بقیه نیست؟ چرا چیزی که اونا رو به وجد میاره برای من مسخره اس و بالعکس؟ 

دوباره ابر فکرها رو پس میزنم و میخونم. کتاب، اتوبیوگرافیه و حکایتی تلخ.

باز فکر.

بذار ببینم بقیه وجه اشتراک و موضوع حرف زدن هاشون چیه؟!. خیلی دلسرد کننده اس که نتونستم به این سوالم پاسخ بدم! انگاری، انقدر ناجذاب ! بوده تاپیک حرف زدن هاشون که همیشه بی توجه رد شده ام.

از خودم میپرسم میشه یه روز دستی بیاد و این ابرها رو بزنه بره؟

ته صدای منفی جواب میده که نذار امید،مثل انگل روح ات رو آلوده کنه.

و فکرها ادامه دارند،همچنان.!


آقوی قاضی ! حالو من هیچیت نمیگم . ولی خودت بگو! این رواست که مه و خورشید و فلک دست به کار بشن انقدر اغواگری کنن ، هوای بهار انگولک مون بده، هی یادمون بندازه که نه یار داریم نه وقت ؟! عوضش درس داریم و درس . مثل همیشه ی خدا؟ ! ها؟! این رواعه به نظر خودت؟! 

الانه چه وقت خوندن نوروفیزیولوژیه؟ الانه خودت و حاج خانوم تیپ زدین میخواین برین گل گشت .کار درست رو شما میکنی :/

حالا باز من هیچیت نمیگم


از ساعت 12 شب به بعد ، سکوت عجیبی منطقه رو میگیره . صدای هیچی نمیاد . حتی صدای باد !

خانواده خوابیده ان ، همسایه ها هم .

من میخونم و مینویسم .تری متافان به صورت تزریقی برای کاهش فشار خون در موارد اورژانسی استفاده میشود .

انگشتام گز گز میکنن . 35 فاکین صفحه جزوه فارماکولوژی در یک روز ! میترسم فردا دفترم رو ببرم همرام . مورد استهزا واقع میشم و خطاب خواهم شد با الفاظ دیگری که جای گفتنشان اینجا نیست .

از خوندن فارما مسرورم. دوستش دارم چون بوی وصال میده. به امید این که روزی فارما خواهم خوند ، 3 سال پیش خودم رو پشت میز نگه میداشتم و احتمال حل میکردم !

اما ذهنم درگیره. گیر و گیر و گیر. گیر به مسائلی که از گفتنشون پیش خودم و با نمود صوتی شنیدن شون وحشت زده ام میکنه . 

کاتزونگ رو میندم و دستم رو زیر سرم میذارم . متوجه میشم تمام این مدت در حال دندان قروچه بوده ام ! فک ام درد میکنه :/

با اون یکی دستم با  دسته موهای چتری ام بازی میکنم . کاری که مریم میکرد،  اون موقع ها که خسته و درمونده میشنستم کنارش، حرفی نمیزدیم اما میخوند . اون میخوند، همه چی رو میخوند.

داشتم میخوندم که من مهربان ندارم ، نامهربان من کو ؟!

به آنی پیام داد ! مثل همیشه ! مثل همیشه که تا فکرش رو میکنم یه جوری خودش رو نشون میده! 

خواستم بگویمش شرح درد اشتیاق ،نگفتم. باید میدید ، مثل قبلا ها !

لعنت به متر متر 1183 کیلومتر .



کنارم نشسته بود و از عمد،  گروه تلگرامی مسخره شون رو باز کرده بود من ببینم ! گروه خوشگلای کلاس :/ نمیدونم کیا تو این گروه بودن اما دوتا مهره ی اصلی،  رفیقای قدیمی و نارو زن من بودند . انتظار داشتم دل آشوب بشم و بهم ریخته اما به طرز عجیبی دلم محکم سرجاش نشسته بود .نه لرزید و نه رشک برد! اونا داشتن برنامه ریزی میکردن واسه پارتی امشب و آهنگ رد و بدل میکردن و من . برنامه میریختم چه جوری کارای امروز رو جمع و جور کنم برای امتحان فارماکولوژی فردا . هم زمان ذهنم مشغول بود برای آمادگی و برنامه های گروه تازه تشکیل موسیقی مون . دلم آروم بود چون اشتراکی نمیدید با آدمای سابق و نگران نبود از رها شدنی که بهش القا میکنن !

بعد کلاس ، راهم رو کج کردم سمت کتاب خونه. پیش پیرمرد مهربون کتابدارمون ایستاده بودم. 

یه پسری اومد تو. کتابهاش رو میخواست تمدید کنه . همین جور که ایستاده بود آه غلیظ و سردی کشید . کتابدار نمکی مون گفت چیه مرد ؟ چرا اینجوری آه میکشی ؟!

پسره با لهجه اصفهانی غالبی گفت عجب روزگاری شده س :( آدما اومدن، رفتن .

کتابدار ادامه داد ، باز هم میان و باز هم خواهند رفت !

بعد خوند :

گه ملحد و گه دهری و کافر باشد

گه دشمن خلق و فتنه پرور باشد

باید بچشد عذاب تنهایی را

مردی که ز عصر خود فراتر باشد


و قسم به خواب .

که راهی است برای زدودن آلودگی ها

و قسم به صافی صبح .

که یادت میاره با آغوش باز و چشم بسته از گذشته ، منتظر شروع توعه

قسم به لیست To do.

قسم به تیک هایی که جلو کارها میخوره و مسرورت میکنه .

که نشونت میده هنوز قدرت زندگیت تو دستای خودته 


SO ,LET'S START


+گفتم خواب و زدودن آلودگی؟! میدونستین از لحاظ پزشکی،بدن بخشی از مکانسیم ها و مواد دفعی اش رو به وسیله خواب از بین میبره؟!




شما میدونید کیتسونگی چیه ؟ همین عکسی که این بالا میبینید ،کیتسونگی هستش. یه هنر ژاپنی هست که ظرف و ظروف شکسته رو با ماده طلا پر و تعمیر میکنن.

شب شده،  طبق عادت معهود موزیک های مورد علاقه ام رو لیست پخش دارند پلی میشن . قرار بود امشب به خوندن فارماکولوژی بگذره . اما، اما ،اما.

کائنات دست به دست هم داده اند امشب . که دل کیتسونگی شده ام رو از قفسه سینه ام در بیارن . حتی آهنگ های مفرح ذات هر شبم هم شده ان زخمه زن !

پیامی از اون احمق کافی بود ، کافی بود برای بیرون ریخته شدن احساسات بقچه شده ی کنار دلم .

هی دلم میخواد همچنان قوی باشم، همچنان محکم . هی به دخترک میگم نگا طلاییا رو!  نگا چه قشنگ تر شدی !

فایده نداره. 

میگمش زیبایی الانت ،به زیبایی سادگی اوایل ات نمیرسه .

جواب میده از کجا معلوم که شکستن دیگه ای در کار نیست ؟! از کجا معلوم باز محتاج بند زده شدن با طلا ! نشی؟!

میگم خب طلات بیشتر، خوش دل نشین تر !

سعی میکنم یاد آوری کنم بهش که الان آدمای دور و برش چه قدر دلنشین تر از قبلیان . اتفاقا هم زمان پلی لیست رفته رو آهنگ همایون جان که میگه : ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست/ که به کام دل ما آن بشد و این آمد

صدای همایون ،سخن پرمغز حافظ، مایه ی شیرینی رو تو خونم میریزن.



بین دو کلاس ، نشسته بودیم با نازی مستند 100 زن بی بی سی رو نگاه میکردیم. قسمت 1. یه خانوم وکیل داشت صحبت میکرد پیرامون مسئله مورد بحث،  بین حرف هاش گفت طبق فلان چیز بین المللی، کار و داشتن شغل، یک حقه .

این جمله اش که دقیقش هم یادم نمیاد، مثل انعکاس صدا توی ذهنم میخورد این ور اونور و منعکس شده اش باعث تحریک مجدد قوه ی شنوایی ام میشد .

کار ،حقه ! کار حقه ؟ کار.

.

.

.

دیدم نازی خیلی فکری شده. نگاهش کردم . با نگاهم انگار ازش پرسیدم نظرت چیه[این جا خیلی از اون جمله گذشته بود]. نازی گفت دارم به اون جمله اش فکر میکنم. کار، حقه. کار حقه !ما برای داشتن حق اولیه ی زندگی مون چه قدر بدبختیم! کار، حقه .

و من یاد روزبه پسر همسایه افتادم .با فوق لیسانس مکانیک دانشگاه شریف روزهاش با کفترهای رو پشت بوم میگذره، یاد همکلاسیم،که خون ضجه میزد از بی کاری بابای فوق لیسانسش، که پول خریدن کتابهاش رو نداشت . که تو رختکن بغضش بین بازوهای من ترکید . یاد الهه، تعدیل و بیکاری پدر مبتلا به ام اس اش ! یاد میم که دو سال از ازدواجش میگذره و همسرش علی رغم تحصیلات خوبش، هنوز کار درست درمونی نداره و با مربی گری خودش به زور آشنا و. و یارانه، گذران زندگی میکنن .



دختر بزرگ خونه که باشی ، روزگار همه دل نگرونی های بقیه افراد خونه رو به خوردت میده . بی صدا !

مثل مامور شکنجه،  با چکمه های سیاه چرمی و دست دستکش پوشیده بیخ گلوت ! با لبخندی اغواگرانه و نگاه بدذاتانه! 

شاید هیچ وقت ،هیچ کس نفهمه که تو ، کنج اتاقت همچنان که بقیه فکر میکردند داری برای امتحانت میخونی ،از دلشوره ی آینده ی برادرت و اوضاع و احوالش ، قلبت ضرب گرفته باشه . تا اونجا که دست به دامان پروپرانولول شده باشی! 

شاید هیچ وقت کسی نفهمه که تو نگران غصه خوردن های پدر بوده ای. نه این که واضحا مسئله ای وجود داشته . غصه خورده ای بابت غصه های نگفته و مدفون شده زیر غرور پدرانه اش.

شاید هیچ کس نفهمه که تو واهمه داشته ای از این که مادرت، به خاطر کدر نشدن دل توی بچه، دل مشغولی هاش رو نگفته و ریخته باشه تو خودش ! ترس داشتی از جمع شدن همه ی اونها و بروزشون به شکل چروک صورت و سفیدی مو .

هیچ وقت هیچ کس نمیفهمه ، گاه به بی تفاوتی هم متهم و محکوم میشی ! اما باز هم هیچ کس از قصه های شکنجه دهنده ی مخصوص بند تو، باخبر نیست .


به دستان زحمت کشش نگاه میکنم. به دستای مقدسش ، که نیروی عشق پشتشونه و سختی کار خونه رو براش هیچ میکنن.

به خلاقیتش توی آشپزی و خیاطی و خونه داری و خانوم بودن رشک می برم. مدام از خودم میپرسم پس من به کی رفتم ؟ 

نگاه میکنم به چهره ی همیشه مقاومش ، به هندلینگ همراه با آرامش همیشگی اش! میشینم و فکر میکنم. اگه من باشم میتونم مثل این بانوی آهنین اینجوری خجالت بدم مشکلات رو؟ خودم رو بسیار ضعیف میبینم از این نظر! تو این مقایسه .

همین طور که برگه های تمرین اتود سنتور جلومه ،یادم میاد روزهایی رو که مضراب هام شل بودن و پایین میفتادن ، مچ دردهای مسخره بعد تمرین های سبک رو هم یاد میاد .

یاد گرفتن ساز درد داره. مچ ،انگشت، گردن، پا ! عرق کردن حتی ، بی جون شدن بعد تمرین حتی ! اعصاب خردی صداهای ممتد اتود ها و بعضی قطعه ها .

ساز زدن قشنگه ها! ولی تو راه یادگیریش باید یه چیزایی که دلخواهت نیست رو هم تحمل کنی .

یعنی مامان هم تو مسیر زندگی اتود ها رو زده؟ تا اینکه حالا که نوازنده ی قهار زندگی شده ؟

استادم میگفت خودش هم بعضی وقتها اتودها رو میزنه .

پس یعنی مامان باز هم تمرین اتود زندگی خواهد داشت ؟

مامان یعنی تو باز هم قوی مینوازی؟ قوی تر و قوی تر میشی ؟ یعنی نمیخواد من دل نگرونت باشم ؟! یعنی این بادها برای من طوفانه ؟برای تو که قبلا خیلی بیشتر از من تمرین اتود زندگی داشتی فوته ؟! هوم.؟!

+شکار لحظه ها .


"روایت تنهایی" محسن نامجو برای بار صدم داره پلی میشه. اما همچنان میخوام  نامجو خش بندازه رو دلم. اونجاش که میگه دور بسته را،فصل خسته را،دوره میکنم با دوباره ها. کاملا سر میشم . حتی برای همین بار صدم ! دلم میخواد به ملتمسانه ترین حالت ممکن ناله کنم نامجوووو . سخن از زبان دل ما میگویی . تو همین حین ذوب شدگی،  صدای سنتورش آتیشم میزنه.آقای نامجو چه کردی با دل من


یه جوری هم کلاسی هام دارن با هم couple میشن انگار از قافله ای چیزی جا موندن دیگه حالا هر چی شد تو هوا میگیرن. بعضیاشونااا بعضی دخترامون مخصوصا ! با کسایی جفت میشن که نگم براتون.  بعضیاشون انقدر تعجب آوره برام بعد از دیدنشون با هم فقط دو سه دقیقه همین جور منگ وار به یه نقطه خیره میشم . امروز یکی رو دیدم . دلم میخواست برم گردن دختره رو بچسبونم به دیوار بگم احمق!  اینو اگه مفت هم بهت میدادنا، ارزش نداشت نگاش کنی 

نمیگم وای وای زشته این کارا چیه. میگم خدا کنه این جفت شدنا فقط از ترس جا موندن از قافله و تنها موندن نباشه ! وگرنه تف بالاش نیست !


این که موقع گل گشت هاشون بنده رو عن هم حساب نمیکنن و تا اونجا که توان دارن سعی میکنن خودنمایی کنن و از اون طرف من رو بکوبونن ، 

از این که دوستی بین خودشون هم منفعتیه و یک منفعتش هم چزوندن منه [که نیست!]

از این که تابستون یه خبر نمیگرفتن ببینن مرده ام یا زنده علی رغم همه اون دنبالشون بودن های من !

شب امتحان که به پت پت میفتن و هی وییییر وییییر زنگ و پیام ،

حالت تهوع بهم میده . هیچ وقت آدمی نبوده ام جواب زنگ کسی رو ندم . ولی دیگه بسه ! فقط از دور . سلام با نقاب لبخند


دوشنبه ها به طرز بی رحمانه ای دنیا و کائنات دوست دارن منو دل تنگم کنن. بیشتر از هر روز دیگه ای تنها موندنم رو به رخم میکشن. چراش رو نمیدونم .شاید هم بدونم . 

هی دوست دارن این سیکل سوال تکراری منزجر کننده رو تو مخ من تکرار کنن. که چرا هیچ کس به اندازه کافی خوب نبود؟ چرا هیچ کس نموند؟ مشکل از منه . مشکل از منه یحتمل  

از سیل پل دختر یه عکس دیدم چند وقت پیش ،یه نیمکت کامل تو گل و لای فرو رفته بود. حکایتش ،حکایت احوال این روزای منه . طوفانها و سیل ها تموم شده ان، حالا منم و دلی که توی گل مونده .



+ هر وقت ناراحتم تمرکزم به حد مرگ پایین میاد. انقدر که گوشی ام رو شل میگیرم تو دستم. افتاد و صفحه اش شکست و دلم بیشتر خونریزی کرد :/ 


گهگاه دلم تنگ میشود .

برای همون آفتاب پوست کنش خاصه در بهار ،

برای کوچه شهید عرفان منش و پیاده رو مملو از بهارنارنجش و آبریزش و آلرژی و هی عطسه هی عطسه و نگرانی مریم . که بعد کلاس زیست با هم از اونجا رد میشدیم و اون هی حرص میخورد خب تو که اینجوری هستی چرا تاکسی نمیگیری از یه مسیر دیگه بریم . 

برای درمانگاهی که همیشه دردمند می رفتیم داخلش و آسوده تر برمیگشتیم، هر ساعت از شبانه روز. 

برای کوچه و بیمارستان خلیلی. برای ضرب گرفتن قلبم وقتی دانشجوهای پزشکی رو میدیدم اونجا

برای فلکه سنگی ،نوستالژیک ترین نماد زندگی من . که اکثر روزهای سال آبنما نداشت و وقتی که آب بود، رعد کوچیک شیرینی کنج دلمون میزد که آب! پس بحران آب نداریم :/

برای رز رونده دم در ورودی که  هر سال اردیبهشت گلبرگهای سرخابیش بیشتر از برگهای سبزش میشد. که هر سال 12 اردی بهشت میبردم پرپر میکردم رو سر معلما

برای باغ بعثت که هر روز تعطیل چشم انتظار من بود بلکه حق همسایگی رو ادا کنم براش و برم تو سایه ی سرو های شیرازیش پا دراز کنم ،ولی نمی رفتم . چون فردای هر روز تعطیل امتحان داشتم.

برای درس دادن به مریم. برای تموم بهونه هایی که جور میکردم شب امتحان پیش هم باشیم .

برای هوای خشکش

برای همون فاکینگ آلرژی های بهاری اش حتی . 

در راه برگشت از کلاس فیزیک ،بهار 95


توی کتاب "جز از کل"،  یه جاییش میگه که : خنده‌دار است که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینید ولی برای پدر و مادر شدن، نه! 

هر هالویی می‌تواند پدر و مادر بشود، حتی لازم نیست در سمیناری یک روزه شرکت کند .


صدای جیغ و داد زن همسایه از وقتی که از خواب بیدار شد و صداش گرفته بود تا الآن که سر ظهره همه اش تو مخ من بوده. هی میخونم مالاریا فالسیپاروم از گونه های مالاریای موجود در ایران . تا میام تمرکز کنم صدای عنکرالاصواتش رو ول میده : الناااااز [ همچنان سه چهارتا فحش هم پی بندش ] .

میدونی ؟ مهم نیست که جیغ زدناش مزاح،  چیزی که بیشتر ناراحتم میکنه بار منفی روانی هست که به بچه هاش منتقل میکنه. 

از خودم میپرسم یعنی این زن زمانی که خواسته ازدواج کنه هم همین طوری بوده ؟  شاید داستانش مثل مادام بوواریه. دختر جوان در سودای زندگی رمانتیک و عشق سوزان ،حالا چهره ی جدی زندگی و بچه داری و هندلینگ شوهر رو نمیتونه تحمل کنه ، حالا شاید مثل مادام بوواری بگه کاش اصلا ازدواج نمیکردم. این یه فرضیه اس از هزاران فرضیه ای که میتونن این رفتارای نتراشیده رو شکل بدن .

دلم میسوزه . برای بچه هاش، برای دختر نوجوونش. دختری که الآن بیشتر از هر زمان دیگه ای محبت مادر و خانواده رو میخواد ولی .

یعنی چند تا خانواده، کانون خونه شون ،زن و مادر خونه شون اینجوریه ؟ اصلا چرا مادر فقط ؟ کم نیستن پدرای عصبی و سخت گیر . پدرایی که نشه از ترس بودنشون سایه ی حمایتشون رو حس کرد! 

استیو تولتز راست میگه ! مثلا ما پزشکیا اون ته دانشجویی مون یه آزمونی میدیم صلاحیت بالینی .کم و کیفش رو نمیدونم ولی از اسمش پیداس ! شاید هم معیار خوبی نباشه برای سنجش مثل کلی از آزمون های بی فایده ی کشورمون .

ولی

کاش آدما آزمون صلاحیت میدادن ،قبل ازدواج، قبل بچه آوردن .


اون روزی که گفت دلش رفته و برنگشته ، یهویی عجیب دلم پیچید تو هم ! ترسیدم براش. ترسیدم که دوباره گرفتار بشه ،دوباره همه زندگیش محدود بشه ،دوباره وابسته بشه، دوباره اشتباه کنه. میخواستم بهش بگم که کلی میترسم که دوباره لبخند با صورتت قهر کنه . میخواستم بزنم پس کله اش و بگم مرررد! به خودت بیا !

ولی هیچی نگفتم. فقط گفتم مواظب خودت باش . باشه ؟ مسلک مرغ زیرک رو الگو کن.

حالا امروز وارد کتابخونه که شدم دیدم رو بساطش خوابش برده . رفتم کنارش بیدار شد. جای جزوه و کتاب فارما روی صورت و ریش های تک تکش در اومده بود . گفتمش هاااا !احوال نیو فیزیوپات ما چطوره؟! یه مشت فحش و دری وری از این ور اون ور و روزگار داد تا لود شد و بالا اومد

صندلی ام رو کشیدم کنارش و کنکاش کردم تو چیزاش. دیدم دوباره خیلی اکتیو شده . هر وقت خیلی اکتیو میشه یعنی بوی رها شدن میاد . یعنی کار تراشیده واسه خودش که ذهنش مشغول بشه . بعد از صحبت های همیشگی مون ازش پرسیدم احوال کیس جدید؟! 

خودش رو زد کوچه علی چپ ! گفتمش نگااا . منو دیگه رنگ نکن . من خودم بهت گفتم برو مطرح کن و پا پیش بذار قبل از این که از طرفت تو مخ پوک ات بت بسازی. گفت هاااا اونو میگی . [ کلی فحش در پس زمینه ذهنم داشت پخش میشد ولی خب.]

شروع کرد. گفت و شنیدم . نیازی به حرف زدن من نبود. نگاه هامون خیلی آشنا تر از زبون هامونن . فهمیدمش . آروم تر شد . مدام میپرسید چرا فاطمه ؟ چرا از قافله جا موندم ؟ از یار هم ؟ چرا نمیشه؟ چرا هیچ کس اونی نیست که باید ؟

گفتمش اسم اینا رو باید بذاری زکام های عشقی . چیزی شبیه اون اصلی ان. بذار زکام کنی ، راه ها و استراتژی ها رو برای نبرد اصلی یاد بگیری . 

بذار که زکام ها قوی ات کنن جان :)

خودم از حرفی که بهش زدم تعجب کردم. جدا از کجا در آوردم؟ به دل خودم هم نشست


در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینیهای بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی  لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش  می آید شما را به یاس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید و نخست از خود بپرسید برای یادگیری و خودآموزی چه کرده ام؟ سپس همچنان که پیشتر می روید، بپرسید من برای کشورم چه کرده ام؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در اعتلای بشریت داشته اید. اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد، هنگامی که به پایان راه نزدیک می شویم هر کدام از ما باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:

من هر آنچه که در توان داشته ام انجام داده ام


+در میانه ی خاکستری ترین روزها ، گفتارت لویی جان ، همچون مرهمی دل اشتیاق کور شده ام را بارقه ی امیدی زد . اما لویی جان!  تو را به واکسن ضد هاری ات قسم. بگو که جامعه ی تو هم امیدی به رهایی نداشت؟ بگو تو هم امید به آینده ات را با ترس از فراهم شدن یا نشدن احتیاجاتت جایگزین کردند ؟بگو تو هم در فیلترینگ و تحریم غلت زدی؟ لویی. تکرار غریبانه ی روزهای خاکستری را چه کنم؟ 

لویی! با این همه دیوار چه کنم؟ 



تا چند دقیقه پیش بسیار هراسان بودم . قلبم داشت می لرزید . از آینده ی مبهم ،متمایل به سیاهی . داشتم میگفتم ای بابا اصلاDon't give it a fuck ! ولی مگه این عقل و دل سگ مذهب حرف حالیشونه ؟

Cast box  رو باز کردم و اتفاقی پادکست زندگینامه ی فرامرز پایور لود شد . اول پادکست یه بداهه نوازی گذاشته بودند . طنین صدای سنتور همچون دارویی بتا بلاکر قلب ناآرومم رو سرجاش نشوند. مثل یه مادر خیلی سرد و گرم چشیده ی پخته ، بهم میگفت آروم باش فرزندم. من این روزگار رو قبل از تو بارها دیده ام،موازی تاریخ بوده ام ،حماسه ای اگه بوده بوده ام، صلحی اگه بوده نوا بخشیده ام .با بالا و پایین شدن دستای هنرمند پایور از روی سیم های زرد به روی سیم های سفید و سفید پشت خرک ،بهم میگفت ببین! ببین من خود زندگیم ! از صدای بم به صدای زیر. از سختی به سهلی و بالعکس ! فاصله فقط به اندازه ی یک نت و چرخش دست. 


+برای هرچیز زندگی ام اگر مدیون پدرم هستم ،برای بخشیدن دنیای موسیقی به من جور دیگه ای مدیونشم . ممنون پدر . ممنون که دستم رو تو دستای دستاویز امن موسیقی گذاشتی .


گفتمش آهای ! ماه پیشانو ؟

گفت جون جونم؟ 

گفتم احوال این روزای دلت؟ 

گفت به مثابه ی غنچه خشک شده سر بوته! 

گفتم ای بابا:/ یعنی انقده خشک ؟

گفت خونه بعثتی تون رو یادته ؟ تو باغچه تون یه بوته گل رز داشتن از دزفول آورده بودین . یه سال که کلی غنچه سرخ داده بود یهویی هوا خیلی سرد شد ؟ غنچه ها سر بوته همون جوری سیاه شدند ؟

گفتم آره .

گفت همون جوری. خشک نشدم از  گذشتن زمان و سر رسیدن فصل خستگی . یهویی سوم سرما دل تازه رسته ام رو خشد :/

گفتم ای بابا . ای بابا :(


آهنگ پلی شده راننده ی اسنپ ، رد عطر جا مونده ی کسی قبل از من توی اتاقک آسانسور، بهار . بهار. اردی بهشت .

همگی شون برام یادآور اینن که من روزی عاشق بوده ام. روزی قلبم برای کسی ضرب میگرفته . چه قدر برام دوره اون حسها . 

بلرز لعنتی، بلرز برای بنی بشری. بلرز و دنیام رو رنگ بنفش عشق و هیجان بده:/


بیمارستان فوق تخصصی آموزشی تازه تاسیس. گزارش اشتباه ،متناقض و خنده دار تست U/A و U/C [ گزارش آنالیز مثبت با pH نرمال ! و کشت منفی]


در اورژانس . 


پزشک : خانم پرستار مریضا چرا تریاژ نیستن؟ 


پرستار: اتفاقا الآن 66 نفر رو تریاژ کردیم از اول شیفت


پزشک: پس کجان ؟اینا که ده تا هم نیستن !


نگهبان: رفتند! [دقت بفرمایید این همه مریض اورژانسی اورژانس رو ترک کرده ان ! ]


داروخانه ی بیمارستان:


منشی :خانم سیستم بیمه ی شما قطع هست الآن! 


[با پیشینه ی قبلی شون و خبر از بدهکاری بیمه متوجه شدم ماجرا از چه قراره .]


من: عه ؟! قطعه ؟ چه جوریه سیستم شما همیشه ی خدا قطعه؟ 


منشی دست و پا گم کرده : نمی دونم والا . به فلانی مسئول فلان چیز بگین .


پیش به سوی داروخانه درمانگاه خصوصی


خانم ما فقط نسخه ی پزشکای خودمونو میدیم.


دوباره رفتم ویزیت پیش دکتر درمانگاه شون!


پزشک از ریپورت های عجیب آزمایشگاه سردرگم. هیستوری گرفت و از سر ناچاری بالاترین دوز آنتی بیوتیکی رو شروع کرد !


بعد از دو هفته هنوز مشکل برطرف نشده .


رفتم برای آزمایش دوباره .اما این دفعه آزمایشگاه خصوصی . خدا به خانم مهرجردیان خیر بده با این تشخیص های دقیقش و خدمات آزمایشگاهش ! مرسی که تو این همه قاراش میش نقطه ی عطفی! 


جواب تست . عفونت پابرجاست . اتفاقا باکتری به داروهایی که من مصرف کرده بودم مقاومه. 


بدو بدو به سمت دکتر. 


حالا دارو رو نوشته. 


داروخانه ی درمانگاه.


_نداریم


داروخانه ی سر میدون اصلی


_نداریم


انقدر این داروخانه اون داروخانه . بالاخره یکی گفت داریم. اما نه 40 تا. 10 تا! 


گفتم آقای دکتر چرا این دارو اینجوریه؟ میدونین ما از کجا راه افتادیم دونه دونه داریم میپرسیم؟ 


نمیدونم خانم ! ما از انبار بقیه سراغ نداریم. اما دارو کم یابه . سر بزنید روستاهای اطراف چون اونجا دیرتر تموم میکنن . احتمالا تا یک ماه دیگه اونا هم دیگه نداشته باشن !


نگاه من به شعار روی دفترچه:  ما می خواهیم اگر کسی در خانواده ای مریض شد، آن خانواده جز رنج بیمار داری، رنج دیگری نداشته باشد.


تلخندی میزنم. سرم رو بالا میکنم مادرم رو میبینم . صورت نگرانش، زبون روزه. تو این گرما . به خاطر بیماری که میتونست ساده باشه اگر از همون اول لابراتور بیمارستان گزارش درست میداد. اگر همون اول دکتر داروی دقیق میداد و من رو مقاوم به آنتی بیوتیک نمیکرد . اگر حالا این آنتی بیوتیک تجویز شده موجود بود تو داروخانه ها . تحریم نبود.



+ دارو به تعداد پیدا شد :)


!Hey God

اونجایی؟ 

بیا سوال دارم ازت.

چی شد که تو خلقت جنس مونث انقدر زمینه درد کشی گذاشتی ؟ هوم ؟ چیطو شد که فکر کردی ماهی یه بار تمام جونش درد بکشه اوکیه باهاش ؟ چیطو شد راه تولید مثل رو اینجوری گذاشتی؟ چرا فکر کردی جنس مونث تحمل این فشار و درد وحشتناک رو داره پس بذار همین جوری درستش کنم ؟ خرده پرده ای داشتی باهامون ؟ حالا بذار دیگه نگم برات از pms و چیزای دیگه ! چه طور شد همه اینا رو که گذاشتی ، بعد اومدی تو کتاب مقدست فرمان دادی که ".زنها بگو خودشان را بپوشانند. " . چرا مثل اون یکی جنس آدمی زاد،مذکر ها رو میگم، نیستیم؟ چرا راحتی و بی دردی اون جنس رو ازمون دریغ کردی؟ 

بیا بهم بگو. بگو حکمتت چی بوده از این همه عسر و حرج! 


همیشه آخرای ترم کلاس های نه چندان خوشایند صبح تا ظهر پنجشنبه گریبان گیرمان هستند. این کلاسها فضای روانی خاصی دارند. البته مستقل از درس.

حال و هوای امروز من رو یاد روزی انداخت که

این پست رو نوشتم.بار دیگه ای یادم اومد که روزگار به شدت گرده! روزی که اون پست رو نوشتم دلم شکسته بود از نادیده گرفتن های "ف". از دوستی تی اش با فلانی که مثلا با مذاق من خوش نبود. چه حالی بود.

حالا امروز "ف" توسط دوست جدیدش جلوی همه تحقیر شد . شکست و من صداش رو شنیدم. برای من مهم نیست که رابطه ی اونها چه جوری بوده و خواهد بود .چیزی که این وسط برای من مهمه، خودمم و تغییراتم . امروز اندک کینه ای تو دلم نسبت به هیچ کدوم نداشتم . تا اونحا که از "ف" خواستم تا کتابفروشی همراهیم کنه حتی با وجود سکوت و انفعال آزاردهنده اش. احتمالا از بیرون  همراهی احمقانه ای به نظر برسه اما من حس بدی ندارم . خواستم بهش نشون بدم که کینه ای ازش به دل ندارم. رابطه اش با من چگونه خواهد بود انتخاب خودشه . بهش حق میدم حتی در صورت بی عیب بودن من هم نخواد با من باشه . 

امروز منم و این منی که دیگه هم و غمش بودن ها و نبودن ها نیست. خط اول چالشهای ذهنش چگونه ادا کردن حق فراگیری علمی است که با جان انسانها سر و کار داره . امروز با پلی بک به گذشته فهمیدم قرار نیست با رفتن کسی از زندگی آدم ،اتفاق خاصی بیفته . بودنها مایه ی گرم شدن دل هستن اما . خوشا آن گرمی مستدام. گرمی ها همه موقتی شده ان و با این حساب، من دیگه از ابتداها انتظاری نمیبندم! 



بابااااا . میخوام برات چسناله کنم

-بکن بابا جان

+نگاااا. اینجوری اونجوری .

- اشکال نداره چیز خاصی نیست

+ فلان چیز هم فلان فلان.

- خب اونم حل میکنی دیگه مثل همیشه !

+ اون مسئله هم اینجوری اونجوری.

- خب از فردا برو تو کارش . دیگه ؟

+هیچی تموم شد

- همی گفته ام و میگویم بارها ؛ سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت کوش. سخت نگیر بابا جان . آروم ، راحت همه چیز حل میشه :)



میگم این چند وقت بابا نبودش چه قدر همه چیز خاکستری و بی حال بودا . سرشکِ دیده دلیل‌ست و رنگِ چهره علامت که در فراقِ تو، جانم چه جور بُرد و ملامت ،بابا


مغموم نشسته بود رو صندلی داغ اتوبوس و داشت با گوشیش ور می رفت . نگاهش منتظر بود . میدونستم دردش چیه . گفتم دلخوری از این که چرا فلانی پیگیر نیست؟ گفت آره

گفتم پس یه جورایی انگار تو فقط براش یه گزینه هستی !

صورتش گرفته تر شد و آره ی دوم رو زیرتر و لرزان گفت .

گفتم : پس تو حق نداری کسی رو که براش گزینه ای بیشتر نیستی به اولویتت تبدیل کنی :)

.

.

.

دیدم که settle تر شد.


میدونین چیه ؟ به عقیده ی من آدم ها لیاقت ارتباطی شون رو خودشون تعیین میکنن . حالا تو بشین و غصه بخور که چرا علی رغم همه توجه هات ، شخص مورد نظر متوجه نیست و به دنبال کسای دیگه اس! به نظرم کسی که واقعا دوستت داشته باشه هر تلاش تو برای جلب محبتش اضافه اس ! و بالعکس اونی که دوستت نداره هر تلاشت برای دوست داشته شدن بی فایده اس . دوستت نخواهد داشت . اگه دوست داشتنی هم اتفاق بیفته سطحی و زودگذره.


وقتی نمی نویسم، کلمات از اختیارم در میرن! ذهنم پر و پرتر میشه از حرفها و بیشتر عاجز میشم از در رفتن عنان کلمات و جملات ! غرق میشم تو خودم. میشم مثل آتیش زیر خاکستر .آروم، سوزان.


چند وقتی است که حیرانم و تدبیری نیست. ذهنم پر از حرفه . خواسته یا ناخواسته دارم از قالب های تحمیل شده بیرون میام و دفرمه میشم . ذهنم شده پر از چراهای مشروط و نامشروط نامشروع. چراهایی که نمیشه با همه کس درمیون گذاشت. چراهایی که تازه فهمیده ام جواب ندارند .


بدا به حال اون کسی که فکر میکرد کتابها میتونن چراهاش رو جواب بشن . کتابهای خوب فقط چراهات رو زیادتر میکنن !


به تازگی تو جمع کتاب خونی دانشگاه مون کتاب میرا رو خوندیم. از روی نسخ افست و الکترونیکی یا صوتی . کتابی که اضطراب سانسور و لرزش کلماتش تو رو هم ملتهب میکرد . ردپای سانسورچی لا به لایِ صفحات به چشم می‌خوره، چرا؟ چون خودش رو اونجا می‌بینه، چون می‌دونه نویسنده، در لحظه‌ی نوشتن، به شخصِ اون فکر می‌کرده . نویسنده خیلی مختصر و سریع اون چیزی که هدفش هست رو به تصویر میکشه مثل یه ستاره ی دنباله دار و تو رو با الگوهای ذهنی جدید تنهات میذاره. 


از اون دسته کتابهاییه که یه عده خیلی بدشون میاد ازش و یه عده بالعکس . من از قماش دسته ی دوم شدم ! کتابی که مثل فلفل ریز، انقلاب تند و تیزی درون من به پا کرد .


چه قدر تمسخر و تحقیرش رو در مورد الگوهای تعیین شده ی "همه باید تعداد قابل توجهی دوست داشته باشند"رو دوست داشتم .


اونجاش که هی میگه ازم لیست دوست هام رو خواستن و من لیستی که اسم 12 نفر رو از سر رفع تکلیف سیاه کرده بودم رو نشون دادم. 


چه قدر اون جای صحبت میرا رو دوست داشتم که میگفت :


به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت‌ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق‌ها، با لاغرها، با جوان‌ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصی‌ات بترسی، برای این‌که از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد.

کتاب بهت حس همزاد پنداری تلقیح میکنه. و چراهات رو بیشتر و پررنگ تر .

چراها و گاهی آیاهایی که همه بوی شک میدن. که نکنه حقیقت داستان اونجوری که برای ما تعریف کرده اند نباشه؟! نکنه بی خودی خودمون رو گرفتار حصارها کرده ایم برای صلاح پنهانی از ما بزرگترها ! هی میپرسی چرا و هی میری سراغ اسطوره هات و هی عقل رو میاری وسط و هی میبینی داده ها با هم جور در نمیان و هی میخوای انکار کنی .هی نمیشه. 




 یکی از پسرهای فامیل، بعد از گرفتن فوق لیسانس شیمی از یه دانشگاه توپ ! پارسال کنکور تجربی داد و پزشکی بین الملل قبول شد . 

پسر خوب و سالمیه . و بسیار پیگیر و پر تلاش ! حالا یه مقدار سنش داره زیاد میشه و میخواد زوجه اختیار کنه .

به بابام گفته که دنبال کیس مناسب میگردم و . امروز صبح بابام داشت دوستای من رو پایین بالا میکرد ببینه کدومشون لیاقتش رو دارن مامانم نیت شوم بابا رو فهمید و گفت بیکاااریا ! پسره کار و باری نداره دانشجوعه خیلی هنر کنه از پس شهریه ی دانشگاهش بر بیاد . بابا هم محکم دفاع میکرد که نه علی پسر سرد و گرم چشیده ایه از پسش بر میاد و . . 

بعد بابا گفت یعنی تو اگه یه دختر داشتی به علی نمیدادی؟ 

بعد مامانم گفت نع !

بابا گفت پس خدا رو شکر که دختر نداری :/ وگرنه حسرت همچین پسری میموند به دلمون !


آقا من اصلا کاری به ماجرای علی و ازدواجش ندارم ! به این کار دارم که آیا من دختر این زن و مرد نیستم ؟ یعنی مامانم دختر نداره ؟ مثلا دخترش نیستم و نامادریمه ؟ یا من کلا تو پیشونیم خورده سینگل به گور اصلا این دست مقولات برای من منتفیه ؟ یا چی؟ !


مینویسم که بعد از پشت سر گذاشتن milestone ها،  بخونم شون .

استرس  حجم زیاد درسها تو دوران فرجه ، اول به صورت خشم ، بعد دلهره و ت دادن پا و عرق کردن، بعد به صورت یه حس مبهم رخ نشون میده . تو روزهای فرجه بیشتر از هر زمان دیگه ای دلم میخواد غر بزنم. گوش شنوایی برای غرهای ممتد اعصاب رنده کن پیدا نمیکنم . دست از خوندن میکشم و به خودم میگم چته فاطی جون؟ دقیقا چه مرضته ؟ کودک لجوج خری از درونم صداش میاد که فقط داره ناله ی لوس میکنه . اهمیت نمیدم . گاهی با نوای سنتور مسکن میدم به خورد روحم . موقتیه .

صورتم رو میبینم که پر تر از قبل شده . و شواهد دیگری از برگشتن اون کیلوها! شرمنده ی تن و روحم میشم . چه کنم که چاره ای برای این اهم و فی الاهم تحمیلی ندارم.

نمره ی ویروس رو نماینده گذاشته تو گروه. لب مرز . به خودم میگم فاطمه؟ ! چی شد که اینطوری شد ؟ نگاهم میفته به نمرات کسایی که شب امتحان ترررررر میخونن و فردا سر جلسه اطلاعات رو استفراغ میکنن رو برگه ی امتحان و یک ساعت بعد از اون چیزی از مطالب یادشون نیست .

یادم میاد شب امتحان ویروس و چه جوری خوندنش رو. راضیم از خوندنم. نمره رو کمرنگ میکنم برای خودم .

میام که اندکی رها کنم همه چیز رو . دوش میگیرم . Sound cloud رو باز میکنم و بدون توجه به اسم قطعه ، پلی میکنم .

اجرای بی نقص سنتور من رو یاد گله ی همیشگی استاد میندازه ." مضرابهات شل ان، تو دستت لق میخورن . مچ ات رو ت بده. از جلو ،مضراب گرفتنت رو کسی که داره نگاه میکنه ،قشنگ نیست ." 

میگم اشکال نداره . یه چند مدت رو که کلاس نمیری بشین مضراب زدن تمرین کن . یاد حرفهای اون استاد پیر دانشگاه تهران میفتم که شاگرد مشکاتیان بود. 6 ماه فقط روی پاهاش درست مضراب زدن رو تمرین میکرده .

 میام پشت میز . نگاهم میفته به کارهای عقب افتاده ی زبان . اون جورنال هایی که پرینت گرفتم که بخونم .

همون موقع نماینده ی جزوه نویسی پیام میده که خانوم چی شد جزوه ی فلان؟ یادم میفته ادیتش مونده. 

جزوه های خودمم مونده .

یک آن دلم میخواد گریه کنم . انگار از مدت طولانی قوی بودن خسته ام . با تعجب از این حالتم ولی اجازه میدم این واکنش دفاعی چشم و روحم رو بشوره. 

اندکی سبک ترم !

از خودم میپرسم. تو برای چی میجنگی ؟ چرا همیشه در حال بدو بدویی. آسایش بقیه هم کلاسی هات رو نداری . ولی خب، انگار اونا برنده ان. 

میگم شاید کمال گرام. شاید هستم اما باور کن دلم نمیتونه رضا بده فقط به جزوه خونی شب امتحان . به گذشتن جوونی و یاد نگرفتن هنر و ساز مورد علاقه ام . به موندن توی سطح intermediate زبان. به اکتفای حرفهای استادهای دانشگاه و نرفتن سمت جورنالها . نمیتونم ، نمیتونم.




بهش میگم تو چه جوری انقدر خیالت راحته؟  ذره ای واسه چیزی فکری نمیشی ؟ جای تو بودم نابود شده بودم :/

میگه همون انرژی که صرف منفی بافی میکنی ، صرف خوش بینی کن! هیچی هم که نباشه به اعصاب خودت فشار نمیاد .

دلم میخواد بزنم دهنش رو خرد کنم با این کلیشه هاش . ولی خب ! راست میگه . شعار نمیده . این خنده ی همیشگیش نشانی از درون تحت کنترل و به صلح رسیده اشه. خب این واقعا هنره. غم خودش میاد ،فکر و خیال خودش میاد .

شاید هم ژنش اینجوریه.هوم؟ 


یار همیشه میگه : میدونی چیه dude ؟ هیچ وقت هیچ کس نمیگه مشکل از خودشه یا عقلش ناقصه . تو هر چی حرص بزنن که کمه تو این نه! تو تا حالا کسی رو دیدی که بگه عقلم کمه؟ لذا خودت رو اذیت نکن بابت حرفها babe

یادش بخیر دبیر ریاضی کنکور عزیزم . همیشه وقتی غرور برمون میداشت یه جمله از دکتر حسابی میگفت ذوب مون میکرد. میگفت : حاصل توان ضرب در ادعا ،همیشه یه مقدار ثابته . ادعا زیاد باشه ،توان کمه و بالعکس !


حالا اپیدمی که این روزها جامعه درگیرشه چیه ؟ آفرین . همه همه چیز دانن . از اون پایین گرفته تااا قشر تحصیل کرده و خود روشنفکردان !




اون دکتری خوبه که وقتی سرماخوردی میری پیشش همون اول برمیداره "چرک خشک کن" قوی مینویسه برات ؟

اون دکتره خوبه که وقتی بهش میگی سوزش و تکرر ادرار دارم درجا برات سیپروفلوکساسین و . مینویسه؟ 

جونم براتون بگه که. همین دکترای خوب ، باعث شدند که تا سال 2050 دیگه هیییچ آنتی بیوتیکی کار نکنه . [ همون طور که الآن کلی از باکتری ها به آنتی بیوتیکها نسل اول و دوم مقاوم شده ان .]

مریض جلو روته ، آنتی بیوتیک هم تو دستت،  ولی مثل دوران قبل از کشف آنتی بیوتیک میمیره به خاطر عفونت . با این تفاوت که اون موقع دارویی نبود و میمردند ، حالا دارو تو دستاته ولی میمیرند .


الآنه حتما براتون سوال ایجاد شده مقاومت چه جوری ایجاد میشه ؟ عرضم به حضور شما که . این باکتریای نکبتی، نقشه های عملیاتی که روشون پیاده شده رو میان با هم به اشتراک میذارن . مثلا یکیشون تو جنگ آنتی بیوتیکی مورد قرار گرفته شاید هم شل و پل شده . یه جوونی میبینتش میگه عه! حاجی. چیطو شد که ایطو شد ؟ چرو وا رفتی ؟ 

بعد اون یکی میگه جوون بیا پل بزنیم بهم دیگه من اطلاعات رو برات بفرستم که تو دیگه به فاک عظما نری.[بهش میگن هم یوغی یا transformation]. 

بله ، خلاصه که بدین صورت .


حالا هی برین داروخونه ،سر خود "چرک خشک کن" بگیرید ، یا میرید دکتر پدرشو دربیارید براتون بنویسه. یا مثلا بخواین بدون درخواست آزمایش تجویز بالاترین دوز آنتی بیوتیک روتین بکنه .


+ وی خیلی حرص میخورد. وی مرد از بس حرص خورد



توی دانشکده ی پزشکی، درس های سختی تدریس میشه غالبا . گاهی انقدر سخت که مجبوری برای فهمیدن یک جمله ی استاد بری رفرنس باز کنی و دست به دامن گوگل بشی. 

توی کلاس های بالاتر، ت هم درس میدن .ت برخورد با یک بیماری، یا اپیدمی . گاهی هم ت برخورد با بیمار و همراهش . اما هیچ وقت بهت نمیگن ت های رفتاری با آدم های روزمره ی اون بیرون ،چه قدر سخت تره . اما تو خواهی فهمید، طی هفته هایی که از تحصیلت میگذره .

 یکی از ت هایی که احتمالا یاد میگیری ، ت حرف زدنه. یکی از این درسها، فهمیدن چه طور رک بودنه . به اشتباه یاد گرفته ایم که رک بودن یعنی همه چیز رو گفتن. اما این یه جور سادگی قاطیشه. همین سادگی میتونه عین یه بی شعوری ،دلخوری به بار بیاره .

میتونی رک باشی ،صادق باشی و حرف دلت رو بزنی . به شرط این که بازی ت رو بلد باشی. محتاط و فکر کرده رک باشی .

روانپزشکم، همیشه وادارم میکرد به حرف زدن با کسایی که به خاطرشون خودخوری میکنم . میگفت برو حرف بزن .بهونه میاوردم که فلانی مال حرف زدن نیست. با تاکید محکم تری میگفت برو حرف بزن. نگا کن !شاید طرف مقابلت سطحش پایین باشه. ولی تو برو حرف بزن. بذار که یاد بگیرید از هم. پیشرفت بدید هم دیگه رو .تو ارتباط ها با هم بزرگ بشید. 

اون موقع دلم میخواست یه چیزی بهش بگم ولی کلمه و جمله پیدا نمیکردم برای گفتن اون احساس . اما حالا فهمیدم چه جوری بگمش . مساله اینه که این حرف زدن ، مثل بند بازی میمونه . خیلی سخته و باید ماهر باشی که نیفتی و خرد بشی .

حالا ، چند ماهه که میخوام باهاش حرف بزنم. بگم مشکلت چی بود ؟ چی شد که تارک من و دنیای من شدی ؟ مگه قرار نبود حال هم دیگه رو خوب کنیم تو این مسیر؟ 

دلم میسوزه برای خراب شدن این کنار هم بودن . فکر میکنم اگه بهش نگم تا آخر عمر خودم رو سرزنش کنم. از یه طرف هم از افتادن از روی بند میترسم . می ترسم خودم باعث خرد شدن خودم بشم .


صحنه ی اول _ جاده ی اهواز امیدیه . خودرو 207 با سه سرنشین. زن و شوهر و فرزند یک ساله. 

نگار: حمید ! حالت تهوع دارم ، بزن کنار. 

حمید: چیزی نیست بد ماشین شدی ، یه کم آب خنک بخور خوب میشی .

چند دقیقه بعد . طاقت نگار طاق شده ، حمید به سمت اورژانس امیدیه میراند. 

صحنه ی دوم _ درمانگاه . اتاق پزشک طرحی . نگار و فرزند یک ساله اش ، دکتر !

نگار: آقای دکتر از یکی دو ساعت پیش توی ماشین حالت تهوع و سرگیجه بهم دست داده . 

دکتر حین نوشتن نسخه .

نگار: سابقه ی روماتیسم دارم ، ضمنا بچه ام هم شیر خودم رو میخوره .

دکتر: طوری نیست خانوم .داروهایی که نوشتم کاری به اون دو مسئله نداره .

صحنه ی سوم . بعد از تزریق داروی تجویز شده . خودرو در حال ترک امیدیه. بچه در حال شیر خوردن .

اندکی بعد .

به نظر میرسه بچه خوابش برده . اما تنش بی حرکت تر از اونیه که خواب به نظر بیاد ! بچه بیهوش شده .

تلاش های نگار برای بیدار کردن نیما، بی فایده اس . تقریبا از امیدیه هم دور شده ان .

حمید تا سرش رو میکنه طرف نگار که بگه زنگ بزن آمبولانس ، میبینه نگار داره تشنج میکنه . زبونش قفل شده و .

حمید میزنه کنار زنگ بزنه اورژانس. تکنسین بهش میگه برگرد سمت امیدیه .

حمید مضطرب، شتابان پا تا آخر چسبیده به پدال گاز به سمت امیدیه . یک چشمش پی همسر و فرزند ، یک چشمش به جاده .

متوجه میشه نگار هم از حال رفته . ناخودآگاه سرش رو میچخونه سمت نگار و . چپ شدن ماشین ، سه تا معلق و افتادن ماشین به پهلو .

ماشین پشت سری ، میزنه کنار و آمبولانس خبر میکنه .

هر سه زنده اند، بعد از اقدامات اولیه در اورژانس امیدیه ، با آمبولانس اعزام شدند شیراز . 

استخوان ترقوه و لگن نگار خرد شده ، سه تا از مهره های گردن حمید آسیب دیده همین طور طحال . بچه ، فعلا سالم به نظر میرسه !


ماجرای بالا،  داستان نیست. ماجرای سفر دخترعموی منه! 

جدا از ناراحتی برای دختر عمو و خانواده اش ، چیزی که روی دلم سنگینی میکنه خطای پزشک اوله. اگه با دقت تجویز میکرد ، اگر از نگار هیستوری درستی میگرفت .

ماجرای پست قبل و شنیدن این خبر، منه پشت میز و درگیر با علوم پایه ی پزشکی رو متحول میکنه . رسالت سنگین ، که گاهی دلم میخواد فرار کنم. روپوش سفید رو پرت کنم و برم مشغول چیز دیگه ای بشم . مثلا خونه داری.

اما ذوق حرامزاده ای توی این دل بالا پایین میپره وقتی چیزی رو آمیخته با علوم مدیکال میبینه .

پس کارت رو درست انجام بده خانوم خانوما ! زندگی یک نفر در آینده در دستان تو خواهد بود . به همون اندازه مهم و حیاتی ، زحمت بکش! 


هی روزمه پر و پیمونش رو نگاه میکنم و هی تصویرش تو اتاق معاینه میاد جلو چشمم . چه طور ممکنه یعنی؟  با اون همه عنوان و کارگاه و سمت و کهنه کاری،  چطور میشه که یه ویزیت رو انقدر مبتدیانه و غیر حرفه ای انجام بدی ؟

انقدر سرد شدم دیگه دستم به خوندن نمیره .



+کامنتهای پست قبل رو جواب میدم . فعلا ولی خالی شده ام! 


* این پست ممکن است به مذاق همه خوش نیاید !

جزوه جلسه ی 15 باکتری هم تمام شد و من تیک انجام شدش رو با فراغ بالی و نفس سنگینی میزنم. گوشیم رو برمیدارم و جی میل ام رو باز میکنم.  یه عالمه ایمیل از ژورنالهای پزشکی مختلف که از کلی وقت پیش ، نتونستم بازشون کنم . میون اون همه ، ژورنالی از کمینه ی مورد علاقه ام میبینم با عنوان IMS . سرواژه ای برای حالتی مثل PMS خانومها،  برای آقایون .قبلا هم شنیده بودم که مردها هم همچین حالاتی رو تجربه میکنن.

همچنان که میخونم، عبارتی چشم هام رو استپ میکنه! نشانگان IMS در انواع مردان، متفاوت است !

"انواع مردان"!

یه سری فرضیه و نظر در این باره وجود داره[بین دخترا معمولا ] مثلا این که مردا الگوهایی دارند ساده،  و قابل تکرار در افراد مختلف.  هر چند که جزئیات فرق میکنه .

دوست دیگری معتقده مردان،  همگی ذاتا یه چیز هستند، چندین برابر غریزه هاشون پررنگ تره ، یه عده به خوبی میتونن ماسک بزنن و جنتلمن باشن ،یه عده هم نه . و یه عده که بین این طیف صفر و صد ، وجود دارند. 

این فرضیه تمام اون قضیه عشق و علاقه رو هم نفی میکنه. چون قراره ته همه چیز به برآمدن کام ختم بشه .مثلا میگه شاملو انقدر ابراز علاقه میکنه به آیدا ، چون استعداد و طبع هنری داره،  اون نیاز و غریزه اش رو اینجوری نشون میده !

فرضیه ی دیگری هم وجود داره ، این که همه ی ما انسان هستیم با نیازهای مشترک، همون جور که همه ی دخترها شبیه هم نیستند ، پسرها هم شبیه هم نیستند همه !

هیچ کدوم از جملات بالا ،علمی و تایید شده ی جایی نیستند . صرفا نظر هستند .

اگر دختر هستید ،نظرات و الگوهای ذهنی تون رو کامنت کنید ،

اگر پسر هستید ، درستی یا غلطی و عقیده تون در این مورد بنویسید .




گذشته ، گذشته اس ! میخواد یک ساعت پیش باشه ، دیروز باشه، یه ماه پیش باشه یا سه ماه . . . !

مهم اینه اگه از کاری پشیمون شدی و احساس کردی که اشتباه کردی، درجا درس رو بگیری ، ناراحتی و حسرت رو دفن کنی . آخه به جز گرفتن انرژی و حروم شدن وقت ، چیزی نداره این دریغ دریغ ها !



+ به وقت صبح تازه و چشم های ورم کرده و پشیمونی .


از هر طرف خبرهای دلهره آور به سمتم میاد . به خودم میگم تو که نمونه این رو قبلا هم داشتی پس نباید اینجوری به هیجان بیای و دلت هرری بریزه . اما انگاری دردها جنس شون اینجوریه که هر بار که سمتت میان تازه ان ! حتی اگه برای سالیان درگیرشون بوده باشی. 

قصه ی خوشحالی اما اینجوری نیست . خوش حالی ها ، همه یه جورن .



شروین میگه ما آدمها از هم یاد میگیریم . بیش ار از همه،  بی احساس شدن رو . این که از یه سنی به بعداز اومدنها ذوق نمیکنی و رفتنها برات یه پروسه روتین هستن . دلیل این بی احساس شدن ، تحربه اس . به همین سادگی. 

ولی من میخوام به حرف شروین یه چیزی اضافه کنم. بیشتر وقتها سرمایه گذاری های بزرگی که روی آدمها میکنیم ، برامون سرخوردگی میاره . درست مثل تاجر تازه کاری که نمیدونه هر منم منمی،  هر ادعایی، ریشه و ارزش نداره 

آدمی هم خام زاده شده ، چه میدونه دل هر کسی دل نیست! 


و در آخر 


گفتن نداره، ولی اینه گوشه ای از همچنان خواندن ها ، همچنان صبر کردنها ، مته به خشخاش گذاشتن ها ، همچنان خواندنها.

اگه متوجه نشدید ، ماجرا اینه که نیمه ی چپ گردن و شونه تااا انگشتاهای دست چپم درد میکنه. همه به خاطر این که تو این مدت همه اش سرم پایین بوده رو کتابها و جزوه نوشتنها :( 

این کیسه آب گرمه که با شال پیچیدمش دور گردنم چون دستم و وقتم رو لازم دارم


+تو این وضعیتم مدام آهنگ آتش جاودان همایون شجریان تو ذهنم پلی میشه و خب. فکر کنم بی ربط هم نیست :/


هی دنیا ! حواست هست که تو چه قدر به ماها بدهکاری و عین خیالت نیست؟

 کلی روز خوب بهمون بدهکاری،  به من یه جور ، به اون پسر فارغ التحصیل بی کار یه جور ، به اون مرد 50 ساله که در آستانه ی دهه ی ششم زندگیش پشتوانه ی مالی نداره یه جور ، به اون بچه ی پشت کنکوری که آینده ی مبهم گذاشتی تو کاسه اش یه جور ، به اون مادر صبور که پای قد کشیدن فرزنداش از خودش مایه میذاره یه جور.

تو به مردم ساکن این مختصات جغرافیایی بیشتر  از جای دیگه بدهکاری ! و خب ذاتت هم درست مثل بدهکارهای عوضیه . حواله مون میدی به فرداها ،به روز حساب ! 


از عصر دارم جملات رو تو ذهنم جمع و جور میکنم که از احوالم بنویسم ، تا تخلیه شم. اما جملات از دستم در میرن. اصلا چه کاریه ؟ رک میگم . از خود این روزهام بدم میاد .از این بی حرکتی ،از این متوقف شدن دنیای موازی با درسم ،از محبوس شدن برای درس خوندن تا سرحد فراموشی چگونه حرف زدن حتی با خانواده ام، از وزنی که کم کرده بودم و داره برمیگرده ،از تلاشی که میکنم اما اونجور که باید راضی ام نمیکنه ، از همین غر زدن هام. به خاطر اینا ،سرشارم از حس بد به خودم .


‏میگه IBS یعنی Iran bowel syndome :)) توی IBS روده همون‌طور اداره میشه که ایران اداره میشه :))))

+قبلا در مورد IBS گفته بودم . وقت کنم به تفضیل مینویسم درموردش. 

اصلا موافق پست های پزشکی هستین ؟ یه وقتایی چه قدر ذوق میکنم بیام یه چیزی بنویسم براتون ، بعد به خوودم میگم کوره! فکر کردی اینا برای بقیه هم مثل توعه خجسته باعث فراحت ذات میشه؟ جمع کن بساطتو ://


هر از چند ماه لیست قیمت استتوسکوپ ها رو نگاه میکنم،  به تشنج میفتم . نه از قیمت بالا ! از تغییر قیمتهای بی منطق! لامذهبا دلار که پایین تر هم اومده نسبت به آخرین بار که چک کردم . 1 و نهصد بود . الآن یارو آشناست میگه دو و پونصد !

دلم نمیخواست به این زودی ولی بابام میگه بیا برات بخرم تا بیشتر از این بیخودی گرون نشده .

لذا بیاین بیشنهاد رنگ بدین . مشکی فول بلک؟ قرمز؟ سورمه ای ؟زیتونی دودی ؟از بین اینا . 


تن خسته ولی نشاط گرفته از یک ساعت باشگاه و ایروبیک . با عجله به سمت رختکن و کمد مشترک مون رفتم . میدونست که دیر میرسم ، واسه همین در کمد رو باز گذاشته بود تا اذیت نشم . بدو بدو روپوش پوشیدم و دفتر فارماکولوژی ام رو برداشتم . همیشه ساعت روی دستم رو 5 دقیقه جلو میکشم تا آن تاین باشم و خوشبختانه، هیچ وقت هم پس زمینه ی ذهنم نیست که این جلو بودنه ،کار خودمه .

توی راه با نازی و باتی رو برو میشم ، سلام میکنم. سخت درگیر بحثن . بحث در مورد کتاب تازه خونده ی نازی . 

گیج خوابم، خیس عرقم ، استرس امتحان فردا رو دارم، مضطرب واکنش تکنسین آزمایشگاهم . نازی و باتی سخت مشغول حرف زدن .

از خدامه که یکی این خلاصه هام رو از دست من خوابالو بکشه و راحت بشم . پس زمینه ی ذهنم ، حرف های اون دو نفر رو دنبال میکنه .

دست از مرور برمیدارم و به خودم اجازه میدم این 3 دقیقه ی باقی مونده رو تو خودم آروم بگیرم . وارد دنیای حرف زدن هاشون میشم .

+ ولی من میترسم که تا اون ته ، تنها بمونم .

- تا ته عمر ؟

+ تا ته جایی که دلم و حوصله ام همدم بخواد. 

- من هم میترسم . از این که هیچ وقت پسندیده نشم .

+ اتفاقا ترس من برعکس توعه. ترس من از اینه که هیچ وقت هیچ کس اونی نباشه که باید .

- ولی زنها همه معشوقه بودن رو دوست دارن. انکار نکن !

+ من از بالاتر نگاه میکنم . نکنه هیچ کس چشمم رو نگیره .

.

.

.

هر دو دختران مغمومی بودند . ترسیده از حکم غیب تبعید ابدی به تنهایی.


تیرماه بود . همین اواسط منتهی به کنکور . سال 96.

احوال بابا خوش نبود . همه اش میشنست و دستش رو میذاشت رو قفسه سینه اش و میگفت احساس سوزش دارم. بی حال. یه روز صبح زود بیدار شده بودم برای مرور ،دیدم به سختی داره لباس میپوشه و زنگ میزنه آژانس به سمت بیمارستان قلب اهرا! گفتم چیه بابا ؟ گفت حالم خوب نیست نمیتونم رانندگی کنم . مادرت خوابه بیدارش نکن .بیدار شد بگو من رفتم بیمارستان . تمام تنم یخ کرده بود . دلم داشت تو هم میپیچید، ماهیچه های صورتم آماده ی گریه بودند .ولی کنترل کردم و گفتم باشه بابا ! به سلامت.

یک هفته منتهی به کنکورم با استرس مضاعف بابا و از این بیمارستان به اون بیمارستان، بار سنگین خونه و هندل کردن برادرم و . گذشت. به خودم قوی بودن رو القا میکردم .

شب ها اما قضیه فرق داشت . شبها ،انگار که تخلیه میشدم از هر چی قوی بودنه . تنها بودم و یه دل سیر گریه کرده بودم . بعد از دو ماه ناتوانی برای گریه کردن، یک دل سیر گریه کرده بودم . حین گریه ام لیلا زنگ زده بود و گفته بودم نمیتونم صحبت کنم . پیام داد که چته؟ گفتم بابا . گفت میدونم .پرونده هاش رو دیدم . چیزیش نیست. قرص های فشارش رو نخورده، احتمال زیاد فشار عصبی هم روش بوده. نگران نباش .

سفره ی دلم بازشد که چه کار کنم آخه؟ چه قدر بهش بگم قرصهات رو بخور ؟ چه قدر یادش بیارم ؟ ساعتش رو کوک کنم ؟ چه قدر بهش بگم حرص نخور بابای من ؟ چه قدر بگم رعایت کن؟ 

من مینوشتم و لیلا بعد یک ساعت پیام ها رو فقط میخوند . سال یک داخلی بود و کشیک های مرگ بارش. 

تهش برام نوشت"ما ، تا یه جایی مسئولیم. تا یه جایی کوپن اهمیت دادن و حرص خوردن داریم فاطمه!  تو این رو باید یاد بگیری. که اگه پات به پزشکی هم باز شد، تو باید این رو بدونی که تا کجا پیگیر مریضت باشی .

مهم تر میدونی چیه ؟ این که روی همه ی این مشکلات، بار جدیدی رو اضافه نکنی! حواست به خودت باشه ."

پدر همچنان قرصهاش رو نمیخوره و همچنان این سیکل قرصهات رو بخور و رعایت کن گفتنهای من و پشت گوش انداختن و نادیده گرفتن هاشون ادامه داره .

باید این جمله رو تکرار و تمرین کنم،  که ما ، تا یه جایی مسئولیم .

این متن از مجله ی پزشکان گیل بی ربط نیست، بخونیدش :)

او در نداشت

دکتر جودی بلک

برنده دیپلم افتخار از مجموعه مقالات #مسابقه_نویسندگی_پزشکی_۲۰۱۸ ایالات متحده (

تجربه‌‌ای که از من پزشک بهتری ساخت)

▪️دکتر بلک (Judy Black, MD) متخصص کودکان در گرانتس پاس، اُرگون است.

▫️تازه دستیاری را تمام کرده و خسته بودم. پس از سال‌ها درس خواندن، بالاخره در یک شهر کوچک یک متخصص کودکان بودم. برای این‌که طبیب کودکان باشم، آماده بودم؛ کسی که طی سال‌های رشد آن‌ها را دنبال کند.

مقدار زیادی مطلب خوانده و یاد گرفته بودم. می‌دانستم چگونه نکات غیرطبیعی را در معاینه پیدا کنم، علایم هشدار را بشناسم، و بیماری را تشخیص داده و درمان کنم. کتاب‌های بچه‌داری را خوانده بودم و شگردهایی را که به والدین در مراحل و موقعیت‌های سخت کمک می‌کند، می‌دانستم.

می‌دانستم اطلاعاتم خوب است، می‌دانستم چگونه آن اطلاعات را به‌کار بگیرم و آماده بودم به مردم کمک کنم. همان روزهای اول و آرمان‌گرایانه بود که یکی از تعیین‌کننده‌ترین لحظات من به عنوان یک متخصص کودکان رقم خورد. در جریان یک ویزیت کودک سالم، والدین یک دختربچه شاکی بودند که او خوب نمی‌خوابد. آنان از کلنجار رفتن با او برای خواباندنش خسته شده بودند. استرس زیادی داشتند و کمک می‌خواستند. من هم خلاقانه تلاش کردم با شگردهایی که یاد گرفته بودم، توصیه‌هایی به آنان بکنم.

در کمال سرخوردگی حس کردم برای هر چه می‌گویم پاسخ آماده‌ای دارند:

- یک چیز که می‌تواند کمک کند.

- آن را امتحان کرده‌ایم.

- توجه کرده‌اید.

- بی‌فایده است.

- شاید بتوانید.

- فقط جیغ می‌زند.

هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، بدتر می‌شد. و پس از چند دقیقه تلاش ناموفق، تقریباً هیچ ایده‌ دیگری نداشتم. ناامیدانه آخرین پیشنهاد را دادم: شاید فقط لازم باشد در را ببندید و بروید.

پاسخ آماده بود: او در ندارد.

مهماتم تمام شده بود. درحالی‌که احساس شکست می‌کردم، مِن‌مِن کنان گفتم، خوب، پس به‌نظرم مشکلی دارید، و ویزیت را ادامه دادیم.

تعجب کردم که والدین از این‌که نتوانستم مشکل خواب فرزندشان را حل کنم، برآشفته نشدند و نظر من آنان را ناراحت نکرد. ویزیت به‌خوشی تمام شد، و کودک همچنان بیمار من ماند. ولی نمی‌توانستم موضوع را از ذهنم بیرون کنم.

کلافه بودم چون نتوانسته بودم مشکل آنان را حل کنم و کلافه‌تر چون آنان هیچ تمایلی به پاسخ مثبت به هیچ‌یک از توصیه‌هایم نشان نداده بودند. چه اشتباهی کرده بودم؟

بعد از کلنجار با آن تجربه، در نهایت به این نتیجه رسیدم که منظور والدین را درست نفهمیده‌ام. با این‌که نگران خواب بچه بودند، در واقع نمی‌خواستند این مشکل حل شود.

شاید فقط می‌خواستند من بدانم چقدر شب‌ها مشکل دارند. این واقعیت در ابتدا برایم حیرت‌آور بود. ولی بعد فکر کردم مسوولیت من به‌عنوان پزشک کودکان این است که راه‌حل‌هایی برای مشکلات والدین پیشنهاد کنم. وظیفه من در آن نقطه به پایان می‌رسد. من مسوول اجرای آن توصیه‌ها نیستم و این والدین هستند که انتخاب می‌کنند چه توصیه‌ای را اجرا کنند.

شاید عجیب به‌نظر برسد اگر آن اتفاق را یک لحظه تعیین‌کننده بنامیم، ولی باور دارم تاثیر عمیقی در حرفه من داشته است. این‌که بدانم مسوولیت من کجا به پایان می‌رسد، باعث می‌شود هنگام ارایه توصیه‌ها به والدین حس بهتری داشته باشم. اگر انتخاب آنان این باشد که به توصیه عمل نکنند، می‌توانم با لبخندی بدرقه‌شان کنم و برای ارایه توصیه‌های دیگر در ویزیت بعدی آماده باشم.

طی سال‌ها دریافته‌ام زیبایی پزشک کودکان بودن این است که کودکان و خانواده‌های آنان را در طول سال‌های رشد و نمو پی بگیرم. او شاید در آن ویزیت در اتاق خواب خود در نداشت، ولی این شانس بود که شاید زمانی در آینده در داشته باشد.

به‌عنوان پزشک او، آن ویزیت را همیشه به‌یاد دارم و این‌که شاید بتوانیم به همه کمک کنیم که بخوابند.




میگفت تو خودت ، قلب خودت رو زیادی ناراحت میکنی . میگفت با خودت جوری رفتار کن که یه عاشق با معشوقش ! مگه عاشق انقدر معشوق رو اذیت میکنه بهش گیر میده ؟

آخرش هم گفت قلبت رو برای کسایی که دوستت دارن ، نگه دار لطفا !

مجبور شدم بگم چشم . نگم چشم زنگ میزنه فحش میده

 


‏تلوزیون داره پخش میکنه:بهار دلکش رسید و دل بجا نباشد، از آنکه دلبر دمی به فکر ما نباشد. 

به کلمه ی دلبر و بقیه جمله فکر میکنم چه قدر معنی این کلمه واسه من غریبه. چه قدر نمیدونم چه حسیه.

دلبر، کسی که دل رو ببره.دلت کو اصلا؟ 

اما واجب تر از بودن دل ، بودن اعتقاده. اعتقاد به حس ماورایی میل خاص به دیگری ، که رخت بر بسته از جوهره ی فکر من. همه تصورات ایده آلی این اسطوره ی کیمیایی القا شده به آدمها، با خوندن اتیولوژی و روان شناختی و ریشه هاش ،واسه من دود شده رفته هوا. 


این شبیخون بلا آخر چه بود ای ساقی؟ اونم شب امتحان فارما ؟

"ف" هم مننژیت یا خونریزی ساب آراکنوئید.

چه خبره

+بچه ها کسی میدونه اگه فردا نرم امتحان بدم، باید چیکار کنم ؟ گواهی بگیرم ببرم آموزش بگم حذف پزشکی یا برم با استاد حرف بزنم یه بار دیگه از من بگیره ؟ چه جوره مراحل ؟


از بچگی،  دکتر روی زیاد داشتم. حدودا از دو سالگی تا 8 سالگی . تب و عفونت ، مسمومیت. مریض حالی اون موقع ها که عقل تازه اومده بود تو کله ام و متوجه اطرافم شده بودم رو یادم میاد. مثلا یه بارش تو راه پله های خونه این پا اون پا میکردم از عاجزی . مادرجونم پیشم بود .بابا موبایل نداشت، از سرکار دیر کرده بود و من بی طاقت و بی طاقت تر. مامان جون برام میخوند 

السون و ولسون

زمستونه، زمستون


سرده هوا دوباره

برف تیک و تیک می‌باره


السون و ولسون

سرما و برف و بارون


شب تاریکه، سیاهه

باباش هنوز تو راهه


السون و ولسون

باباشو خدا برسون


بابا که بیاد می‌خنده

سرده، درو می‌بنده


 


السون و ولسون

یه گل دارم، یه گلدون


گلم چشاشو بسته

تو گلدونش نشسته


السون و ولسون

خدای ابر و و بارون


گلم کمی آب می‌خواد

گرمی آفتاب می‌خواد


السون و ولسون

خدا گلمو بخندون


با نسیم و باد می‌رقصه

شاد شاد شاد می‌رقصه


بهم میگفت بخون ببم! بخون تا بابات بیاد. من هم تا مدتها بعد فکر میکردم تو این شعر یه معجزه ای چیزی هست که باعث میشه بابا زود بیادش!

بابا اومد و رفتیم مطب دکتر درخشان. اسمش ترسناک بود برام چون هر وقت لجبازی میکردم منو تهدید میکردن که میبریمت پیش درخشان آمپول بزنه بهت  !

تنها صحنه ای که از دکتر درخشان یادمه مال همون روزه که بابا دیر کرده بود .وارد اتاقش شدیم. برخلاف اتاق انتظار مطبش، آرامش عمیقی داشت . پیرمرد تاس جدی. دید موهام بلنده، به مامانم گفت موهاشو کوتاه کن . جلو رشدش رو میگیره . بیشتر ترسیدم ازش . کشیدم سمت خودش. فشارسنج کوچولو مخصوص بچه ها رو بست به دستم . همین که دستش خورد به دستم ، احساس کردم رها شدم . احساس کردم خوب شدم. دکتر باسوادی میدیدمش تو همون عالم بچگی . مادامی که دست سردش رو دستم بود ، یه حس اطمینان و خوب شدن حالم رو خوب میکرد.

[ اینو نیگا بکنین

]

گذشت و من بزرگتر شدم. بارها مسموم شدم ،بارها تب کردم، بارها دست اون روپوش سفیدهای باسواد حال خوب کن رو روی تنم حس کردم و بارها اون حس اطمینان و رهاشدگی به من رله شد . 

اوایل شروع پزشکی خوندنم ، یه شعر از فریدون مشیری خوندم .

از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ 

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

حالا که این شعر رو یه بار دیگه خوندم، فهمیدم علاوه بر اون نوشداروی مهر پزشک ، اون دست های فرمان بردار نسخه نویس هم حال من رو خوب میکنه .

از خودم میپرسم فاطمه؟ یعنی 10 سال دیگه که رسیدی به طبابت مردم، دستهات میتونن کاری کنن ؟ میتونی دردی رو برداری ؟

فکر کنم شرط آره شدن جواب این سوال، تمرین کردن آرامش و آروم کردنه. :)

+اینم نتیجه ی حالت تهوع هایی که بهم اخطار میدادن . قضیه انگار خستگی امتحانها نبود . ویروس آقا ویروس ! شایع شده . سه تا مریض بودیم تو درمانگاه با علائم مشابه، که نهایتا هر سه سرم به دست شدیم . مراقب خودتون باشید :)


با سر درد از خواب بلند میشم ، به زور ضد تهوع ها روزها رو سر میکنم . یه حس خشم همراه با احساس گناه و ناراحتی از پشت یقه ام رو گرفته انگار .

طبیعیه . طبیعیه والا ! سه ماهه حبسم . سه ماهه واسه خودم نیستم . سه ماهه یه گوشه چشم هم نکرده ام به دوست داشتنی هام :(



مامان میگفت نه ! مگه غرور نداری تو ؟ بابا میگفت نه آدم وقتی مار نیشش میزنه نمیره دست بکنه تو لونه مار . مریم میگفت نه کسی که قدرت رو ندونسته باید از ذهنت بیرونش کنی .

اما دل من طاقت نیاورد.  نه بحث داشتن یا نداشتن غرور بود ، نه بحث گزیده شدن و نه بحث قدر دونستن یا ندونستن. و نه این که بحث تنهاموندن و قحطی آدم بود . دلم ناراحت بود ، از پیوند دوستی که بی هیچ صحبتی کنار گذاشته شده . رابطه ای که حالا محدود شده به سلام سرد آلوده به شک !

بالاخره غرور رو مثل یه شیشه محکم و با احتیاط گرفتم دستم و رفتم جلو . زمینه رو جوری چیدم که هر دو راحت باشیم و سوال پرسیدنم ازش اصل ماجرا جلوه نکنه . یک دفعه چشمام رو بستم و دلم رو زدم به دریا . پرسیدم ازش . که چی شد فاصله گرفتی؟ جوابش رو حدس زده بودم . من ،قربانی مونولوگ ذهنی اش شده بودم . توی ذهنش بدبین شده بود که من از فلان چیز ناراحت شده ام ، بعد تو ذهن خودش محاکمه ام کرده که خب اگه آدمی باشه که از یه چیز پیش پا افتاده ی اینجوری ناراحت شده اصلا بهتر که فاصله بگیرم! 

موقع گفتن فکرها و قضاوتها و سناریو ساختگیش، من مثل سیامک انصاری هی زل میزدم به دوربین که جان؟!! اصلا به ذهنت خطور کرده همچین چیری تا حالا فاطمه ؟

بهش گفتم فلانی جان ؟ من بهت نگفته بودم ، التماست نکرده بودم هر چی که میشه رو رک از خودم بپرسی ؟ گفت ننتونستم.

اینجا بود که به خودم تشر زدم که " فکر میکنی این کار واسه همه راحت و ساده اس ؟." همونجا بود که فهمیدم باید دایره ی انتظارتم رو محدودتر کنم . بدون فکر کردن به درستی یا غلطی ویژگی های طرف، رابطه ی محدودتر متناسب با ویژگی های خلقی ، با انتظاراتی که به حد صفر میل میکنه.

فقط این وسط یه چیزی خیلی حیفم اومد. حرف زدن . حرف زدنی که میتونست هم پیشگیری کنه هم زودتر از اینها درمان !

لذا حرف بزنید، حرف زدن رو تمرین کنید :)


دو شبه پام تو اورژانس بیمارستان آموزشیه. یه پزشک مقیم هست اونجا. دیشب فهمید دانشجو پزشکی ام کلا یه جور دیگه برخورد کرد ! کلی بحث تخصصی و .

حالا امشب وسط اورژانس پرستارا داشتن فشارم رو میگرفتن ،از پشت میز منو دید بلند بلند داد میزد خانوم دکتر ! عزیزم! چی شدی دوباره؟! 

[من درحال انفجار از خجالت و عصبانیت ذوق زدگی غیرعادی ایشون.] خوبم آقای دکتر .شما به کارتون برسید . نوبتم میشه الان. 

+ همرام بیا میخوام برم بالا سر مورد سوساید! 

بعد از احیا و خلوت شدن اورژانس ، تو اتاق معاینه، رو به بابام

+ باباش؟ میدونی دخترمون وقتی دکتر شد چه جور دکتری میشه؟ از اینا که مریضا عاشق صورت آرومش میشن

دیدمت وسط اورژانس چه قدر حالم خوب شد! تو ذهنم اون آهنگه پلی شد که میگه تو چشمات توت تر داری ، خودت حتما خبر داری .

میمونی پیشم تا صبح مریض ببینیم ؟ دوست داری ؟

.

آقا این حرفا تموم شد، ولی من واقعا یه جوریمه چه وضعش بود آخه؟ نفهمیدم چی تو ذهن یارو داره میگذره


دانشگاه ما تو چی سر آمده ؟ عا آفرین !و کششششش دادن! تا میتونن فرجه و امتحان کش میدن. 

به عنوان مثال خدمتتون عرض میکنم. دانشگاه های دیگه امتحان هاشون تموم شده هیچ، استراحت قبل علوم پایه خوندنشون هم تموم شده ، کانالهای برنامه ریزی علوم پایه دارن برنامه میدن براشون. 

ما؟ اوه کامان بیب فردا تاااازه اولین امتحان عملی مونه تازه نماینده رو فرستادیم آموزش و از این اتاق به اون اتاق و رضایت جمع کردن برای این که امتحانای عملی رو پشت سر هم بذارن تموم بشه زودتر

چه قده خوبیم ما


آلن دوباتن یه دیدگاه جالبی تو کتاب سیر عشقش نوشته بود. میگفت این اختلاف هایی که جوون ها با خانواده هاشون پیدا میکنن، بخشی از برنامه ای هست که هدفش بقای نسل انسانه . یعنی بچه ها بزرگ که مشین و ادعای استقلال که میکنن، در نهایت اختلاف با والدین و اون جمله معروفه "کی میشه من از این خراب شده برم؟! " همه  اینها، برای این تو وجود انسان گذاشته شده که به فکر تشکیل قلمرو و خونه زندگی مستقل خودش بیفته. بره تشکیل خانواده بده و بعد خودش فرمان روایی کنه!


مامان با حالتی در یک قدمی کتک زدن منو از خواب بیدار کرده، با این تهدید که اگه الآن پا نشی دیگه هیچ وقت صدات نمیزنم. یک ماه مونده تا امتحان علوم پایه ات هیچی نخوندی! 

خب حقیقتا تو عمر تحصیلیم یکبار هم به خاطر درس نخوندن چیزی نشنیده بودم ولی خب، ملاحظه میکنید چه قدر اوضاع خرابه دیگه بدنم درس و کتاب رو داره پس میزنه، دست خودم نیست

حالا هم که بیدار شدم درس نمیخونم که! آهنگ دو نفره سحر رو با بلندترین حالت گذاشتم تو گوشم و دارم زیرپوستی قر میدم

آخه سگ درس میخونه وسط گرمای مرداد


روز جهانی دوستی یادی هم بکنیم از اون بزرگواران که در قالب دوست من دوست داره با دوست تو دوست بشه ، دوست داری با دوست من که که دوست داره با دوست تو دوست بشه، دوست بشی ! اومدن جلو. بعد نگو اون زیر میرا یه هدفای دیگه داشتن. از جنس آستین بالا زدن واسه شازده پسرشون. بعد چون از نه شنیدن هراسان بودند واسطه بدبخت رو پاس میدادن سمت ما خودشون مشغول جا باز کردن تو دل ما بودند. بعد ما به واسطه که گفتیم نه، دیگه رویی ازشون ندیدیم! یه جوری نیست شدند که انگار هیچ وقت نبودند. 

حیفم اومد به خدا! چی میشد دوستیهامون میموند ؟ حالا به هر زوری که بود من باید به پسر نچسب تون بله میگفتم؟ میموندین والا دور هم یه سفره ای پهن میکردیم خوش بودیم والا. 

چه قدر امروز هی ناخودآگاه این خانواده میان تو ذهنم و هی ناراحت میشم :( 


بین ملغمه ای از دردهای نه، درد فهمیده نشدن کارد رو به استخون فرو میکنه. چاره تخفیف این دردها چیه؟ شناخت نیازهات و دونستن فیزیولوژی بدنت. باید بدونی که هیچ کس جز خودت جواب دردهات نیست! 

من اهل چالشم. اگر خوندن درسی برام مشکل باشه داوطلب میشم برای جزوه نوشتنش، اگه کاری رو نتونم انجام بدم به دیگری پیشنهادش میکنم که باهم جلو بریم.

حالا ایمیل من شده مملو از ژورنال های پزشکی و ن، که نخونده ام یا نگاهی گذرا کرده ام که چیزی یادم نمونده. 

حالا میخوام خودم بکشم به چالش و قول بدم که براتون بنویسم. مراقبتها و فکت هایی که هر کس باید بدونه. نمیگم زن! که جامعه جنس دیگری هم داره که مکمل جنس زنه و اون هم باید بدونه. 

خواهم نوشت✌


ته ته اون پستی که از صبح دارم کلماتش رو میچینم تو ذهنم و الآن به خاطر خستگی نمیتونم به اون بالا بلندی بنویسم اینه که "ما آدمها، خودمون میزان قدر و احترامی که از دیگران بهمون میرسه رو تعیین میکنیم. "

به نظر خیلی کلیشه ای میاد، ولی من این چند وقت اخیر کلی داستان داشته ام سر همین مسئله. شاید حرف محمدحسین تاثیر کمی نداشت . کلا این پسر یه وقتایی یه جمله هایی میگه، به خودم میگم عه! جلو چشمم بودا، ولی چه قشنگ یادم آورد! 

داشتم از سر شدن دانشجوهای پزشکی میگفتم. که بعد یه مدت ته هر کاری میگن خب که چی؟! یه جورایی میل به پوچی و بی معنی شدن همه چیز. 

گفتش که " این انگار از فراموش کردن خود آدم میاد.وقتی خودت و احساساتتو فراموش کنی نسبت به احساسات بقیه هم حسی پیدا نمیکنی. "

احتمالا قضیه همینه. که تو خودت باید به داد خودت برسی. بدون تکیه زدن و بردگی عاطفی. تو به هر ستونی تکیه بدی، از همون سمت تکیه داده زمین میخوری و دردت میگیره چون تضمینی نیست که اون ستون همیشه باشه. 

اینو بکن ذکر هر روزت :)


تعطیلاتم تموم شده. تکلیفم هم تقریبا معلوم.

از سفر کوتاه نه چندان خوشایندی برگشته ام. دلم نمیخواست برم، حوصله آدمها رو نداشتم. حتی فکر نمیکردم قراره از اون حالت بی حوصلگی محض یه روز بیرون بیام! اما انگاری کم کم یخم داره آب میشه. 

کتابهای علوم پایه دورم ریخته و دارم برنامه میریزم که چطور و کی بخونم. من اهل برنامه ریختنم، زیاد مینویسم که چی رو کی بخونم اما، این طرز برنامه ریختن برای درسای متعدد و جمع کردن ذهنم منو پرت کرده به روزای کنکور. اما کو اون انرژی و تپش؟ 

میگن امتحان به سختی کنکور نیست. اما این مرحله، برای من آخرین فرصت برای ادای دینم هست. بابا همیشه میگه،  تو به مردم دین داری. میدونی؟ بودجه این مملکت داره خرج تحصیل تو میشه . دلم نمیخواد یه نمره پاسی بگیرم و بریم که رفتیم! میخوام که خیالم از سواد نسبی پایه راحت باشه بعدا. 

هر بار که میرم دکتر و دکتر میفهمه که پزشکی میخونم و دون ترمم، میگه درسای علوم پایه رو خوب بخون. باشه؟ تاکید همه هم بلااستثنا روی بیوشیمیه! درسی که فارغ التحصیل های جوون تر مزخرف و بی فایده میدوننش. بیوشیمی بلد نباشی، فیزیولوژی رو بلد نباشی، چجوری میخوای فارماکولوژی بخونی؟

دارم تکه هام رو چسب میزنم، دردهام رو نادیده میگیرم، صبرم رو تقویت میکنم. به امید نبریدن. 

باز هم تو مرحله ای هستم انگار که گدازه های آتشفشانی روم دارن کنده و سرد میشن. و من اون زیر، موجود سخت تری شده ام. تو این مسیر طی شده دو ساله، بارها این فاز برام پیش اومده. "فرو شدن چو بدیدی، برآمدن بنگر"

صفحه کراش نخستینم رو میدیدم. چه قدر نمیفهمم دلیل علاقه مندیم رو! البته بوی نشناختن و خیال پردازی ساده لوحانه میده.شخصیت و رفتارهاش برام واضح شده. این مدت آدمها و الگو های رفتاریشون رو دیده ام، دقت کرده ام . زجر کشیدم، یاد گرفتم،  تغییر داده ام. 

4 ترم سراسر تغییر و سخت شدن :)


یک هفته اس هوا ابریه . باد میاد، بارون میاد. حتی برگ ریزون هم شده! 

هر صبح قطعه ای از دستگاه موسیقی اصفهان تو مغزم پلی میشه. [ دستگاه موسیقی اصفهان برای آهنگ هایی که قصد یادآوری نوستالژی رو دارند استفاده میشه. نمونه اش رو تو آهنگ بهار دلنشین بنان یا آهنگ اصفهان معین میتونید بشنوید. آمیخته ای از غم و شادی. مثل گذشته که آمیخته ای از این دوتاست…]

دستگاه اصفهان ناخودآگاه پلی میشه. ناخودآگاه هی کشیده میشم به پاییزهای دانش آموزی. به ظلم هایی که در حق مون کردند. به خوشی هایی که نشناخته حروم شدند،به جمعه های کذایی پراسترس، به حضور معجزه وار مریم، به شیرینی بودنش. به هوای ابری و ذوق کردنامون. به زرد خاکستری گونه ی خوشید نیم سال دوم، به روپوش قهوه ای مون تو اون آفتاب همیشه سوزان، به سرویس هامون، به مترو، به بلوار چمران و زرگری، بعثت تا خونه مریم اینا. به امتحانهای همیشگی که عصرهای پاییزی مون رو مستتر کردند. 

باد میاد، هوا ابره، نم نم بارون میاد. من کتابهای علوم پایه جلو روم پهنه و دلم گریز زده به گذشته. اون عصرهای پاییزی دوره ام کرده ان. دلم هوای دیدن مریم رو داره. دلش هوای دیدن من رو داره. اما ما دیگه دانش آموز نیستیم. دیگه فاصله خونه هامون 13 کیلومتر نیست. 1337 کیلومتره. که لعنت به هر سانتی متر این فاصله. 

به خودم میام و میگم پاییز نیست. وسط مرداده و تو هم سه هفته دیگه علوم پایه داری. 

دلم نمیفهمه، فقط میخواد بترکه. 

باد سرد میاد، بارون میاد، هوا خاکستریه.

ناله نیست و ناراحت نیستم از دست هوا. خودش میدونه که من عاشق این حالتشم. من زاده ی پاییزم. شامه ی من ساخته شده برای بوییدن نشونه های پاییز. انقدر که توهم هم میزنم. که حس میکنم سرماخورده ام و بدنم درد میکنه. انقدر که فکر میکنم مامان برای شام سوپ پخته :/

شاید پاییز سرجای خودش قشنگه. شاید حالا که زود اومده، حالا که مشغله های خاص خودش نیست، باعث شده دل من لرزه بگیره. 


سلام :))

این پست خانوم دکتر طرحی مون رو ببینید. 

https://www.instagram.com/tv/B3c4d3apT4c/?igshid=9xhwes2zylq

میدونین؟ جدا از وضع اسفناک آموزش و مدرسه، وضع سلامت این بچه ها وحشتناکه . بیمارهای واگیر دار و پوستی عحیبی گزارش میشه. 

کمک کنید؛  هر چه قدر تونستید


میگفت انسان درد و رنجش درونیش زیاده، حتی اگه در شرایط ایده آل رفاهی باشه، باز درونش درد میکنه. کی این درد ساکن میشه؟ وقتی که مست چیزی باشه. مست شراب انگور، مست عشق و یار، مست کار و شغل. تو یا نباید میومدی پزشکی، یا حالا که اومدی باید مست حرفه ات بشی. وگرنه دردت میکنه همیشه. درد نقصان، درد تنهایی. 

اعتبار پزشک از شیشه شکستنی تره. غفلت کنی ،چایی خوردنت رو اولویت قرار بدی به بیمار تو وضعیت سپسیس ات که یک ساعت وقت داره فقط، کارت تمومه. 

میگفت مریض براش مهم نیست که تو سر کلاس حواست نبوده، داشتی چرت میزدی یا با دوستت حرف میزدی. غفلت بکنی یقه ات رو چسبیده! 

میگفت تو پزشکی علم تعارفت نمیکنن، خودت باید بدویی دنبالش بگیریش! 

حالا میخوام که مستت بشم که دردمو تسکین بدی، خودم انتخابت کردم و بی محلی الآنم خیانته به تو که میتونی مسکر شیرین من باشی. 

 

+نخستین روزهای صفرکیلومتری فیزیوپاتی. 

 

 


نشسته ام و با اشتیاق جزوه مینویسم. جزوه ی درسی که دلم میخواست واو به وای که از دهان استادش بیرون میومد رو ببلعم! مینویسم. "نحوه ی شرح حال گیری روان " مینویسم که شرح حال گیری این بخش، مفصل تر و متفاوت از سایر بخشهای بالین است. مینویسم که در وهله اول هیچ تستی مستقیما بهت نمیگه پای کدوم وضعیت پاتولوژیک روان در میونه. مینویسم که این شرح حال گیری رو با دقت بیشتری یاد بگیرن. 

هر بار که مامان و بابا متوجه توجه بیش از حد من به این زمینه میشن، تلخ نگاهم میکنن. میگن روانپزشکا و روانشناس ها بعد مدتی خودشونم دیوونه میشن بس که با دیوونه ها سر و کار دارن. یا این که این رشته پرستیج نداره، خل بودیم این همه زحمت کشیدیم؟ در بحث آخرمون هم جمع بندی خوب مامان این بود" زیاد که درباره ی آدما بدونی، اذیت میشی."

من فعلا نه قصد رفتن به سمت این رشته رو دارم، نه سینه چاکم برای این تخصص. فقط نقش پررنگی که نادیده گرفته میشه اذیتم میکنه. شما برو بشین تو درمانگاه از 70 تا مریض یه شیفت، کلیش درد سایوماتیک (روان تنی) دارن و تو میدونی اما اینو هم میدونی که اگه بهشون بگی برو روانپزشک، ممکنه گریبانت رو هم جر بدن! دردم میگیره وقتی میدونم کلی از این دردها میتونن به دست تراپی های روان حل بشن اما مردم گارد دارن، قبیح میدونن، تا اونجا که پذیرش درمانگاه وقتی میخواد من رو صدا بزنه که خانوم فلانی، وقت اعصاب و روان داشتید، موقع گفتن اعصاب و روان صداش رو نامرئی کنه! دردم میگیره وقتی میبینم دوست صمیمی ام داره عذاب میکشه هم تنی هم روانی و این عذابش تاثیرگذار روی رابطه مون هم هست اما آسمون به زمین دوخته بشه، ایشون نمیره برای درمان روان رنجورش. خار تو قلبمه وقتی نوجوونی رو میبینم که تو بچگی ابیوز شده اما هدایتش نمیکنن برای درمان. چون فکر میکنن حل نمیشه، ریشه خرابه، کار از کار گذشته در حالی که این طور نیست!  از تفکرات مردمی که فکر میکنن رفتن به سمت درمان روان رنجورشون مساویه با قرصی شدن تا آخر عمر، زجر میکشم. آره شاید لازم باشه مدت زیادی دارو مصرف کنین. همون طور که 90 درصد بیماری های داخلی شفا پیدا نمیکنن، فقط کنترل میشن. مثل دیابت، هپاتیت مزمن، هایپو یا هایپر تیروئیدیسم.

سرم داره میترکه. از این که میبینم و زجر میکشم و تلاش های در حد خودم برای سوق دادن افراد نیازمند به درمان رو بی نتیجه میبینم. دردم میگیره. 

 

+ محمدرضا شجریان یه اهنگ داره به نام "زبان آتش ".کاری ندارم که مناسبت خوندنش چی بوده و. اما این روزا تو ذهنم پلی میشه پلی میشه. اما توی اون پلی شدن و بک گراند ذهنی، تفنگی که استاد میگه رو استعاره میکنم از درد روان آدمها که مخلوط شده با شرم و تعصب برای نرفتن و نجات ندادن خودشون و جامعه. 

تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگ دست تو یعنی

زبانِ آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزارِ بنیان کن

ندارم جز زبان دل ،

دلی لبریز ز مهر تو ،

تو ای با دوستی دشمن !

زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهرِ چنگیزی ست

بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو سخن، شاید

فروغِ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر گر که می خوانی مرا، بنشین

برادروار تفنگت را زمین بگذار،

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیوِ انسان کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می دانی ؟

اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی ؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت ،

این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی ، حق با توست !

ولی حق را برادر جان

به زور این زبان نافهمِ آتشبار نباید جست !

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار


دل خوشی بچه های پزشکی برای عبور از مقطع علوم پایه، فاصله گرفتن از درسهای خشک و بی روح علوم پایه اس و نزدیک شدن به hidden curriculum. یعنی با دادن امتحان علوم پایه و ورود به فیزیوپات، تازه نزدیک میشی به اون رویایی که از پزشکی تو ذهن همه اس. 

اما، داستان برای ما جور دیگه ای نوشته شده. اساسا زندگی ما روی باد شکم آقایون میگرده. نمیدونیم کی و از کجا تز شیوه ی نوین آموزش پزشکی رو داده. لاکردار یه برنامه ی از پیش تعیین شده هم نداده. میری از آموزش میپرسی ترم بعد چی ارائه میشه؟ میگه نمیدونیم هنوز تصمیم نگرفتیم! [این سوال یک هفته قبل از انتخاب واحد پرسیده شده!] 

بگذریم. فیزیوپات ما رنگ پزشکی نداره. فعلا که این ترمش. یه تعداد دروس مزخرف شناور از علوم پایه جامونده ارائه دادن مثل ژنتیک، آمار، خانواده. یه سری هم درسهای بالینی با پیش وند "مقدمات" مثلا مقدمات عفونی. مقدمات روان. استاد نمیدونه چی بگه. اون حجم از تخصص کجا. این مقدمات ها کجا. 

بیشتر از هر ترمی سرگردونیم. کلاسها تشکیل نمیشن، اگه بشن چندان پر بار نیستند. به جز یه درس پاتولوژی. که اون هم ذوق کور شده مون سراغش نمیره.

به فال نیک میگیرم. یعنی سعی میکنم. به خودم میگم برو خداتو شکر کن که دهنت سرویس نیست مثل ورودیای قبلی که تو فیزیوپات میزاییدن. اما ته ذهنم میدونم مال ما دوقلو زایی میشه. چون درسها تل انبار میشن برای ترم بعد. ترم زوج که در جای خودش داغونمون هم میکنه. 

به خودم میگم چه بهتر! فرصت هست برای خودسازی بیشتر. رژیمی که تازه شروع کردی و قراره تا آخرش بری و تا سه ماه دیگه به خودت نشون بدی اراده ات رو. کلی کتابی که حس کردی برای به بلوغ رسیدنت نیازه، خریدی و نخوندی. کلی فیلم، کلی فلان. 

اما تا میام خوش دل باشم، دنیا پتکش رو میکوبونه. خوابیده بودم که با صدای موبایلم پریدم. از آموزش بود. تصمیم گرفته ان به خاطر اون نمره ی صفر فارما من رو بذار جز مشروطیا. زنگ زده میگه بیا واحداتو حذف کن حد نصاب 12 واحده. حالا منم و آشفتگی واحدها، ذوقی که هی کور میشه، کتابهایی که از کتابخونه گرفتم بخونم تا توشه علمی جانبی برای خودم درست کنم و کتابهایی که تازه پست آورده و در آخر قراره بن تو قفسها ،نخونده. منم و انفعال و انفعال و انفعال! 


از 8:40 تا 9:17 یه نفس حرف زد پشت تلفن. تمام این مدت مثل آقای همساده، با خنده و کرکر از چالشهای سال اولش میگفت. می گفت از اکیپ 6 نفره شون، از خرید رفتناشون، از آشپزیهاشون، از شاخ شدن واسه پسرهاشون.

اندر دل من با گفتن هر فالت سال اولی بودنش، موجی از خاطرات غم و خامی  توام با شیرینی رسوب میکرد و مثل مادربزرگها لبخند میزدم.

من تمام این مدت فقط شنونده بودم و گوینده ای که به زور هیجان میداد به کلمه ی "خب؟ "

هاریسون عفونی جلوی چشمم و نثر دشوارش، ریاضی عمومی و مبانی روان شناسی اون، میتونن بگن چه قدر دنیاهامون فاصله گرفته ان. 

بهم گفت وای چرا همه اش من حرف زدم؟ تو چرا چیزی نمیگی؟ گفتم چیزی ندارم برای گفتن. 

نه این که ناراحتی ای باشه، فقط هر روز که میگذره ساکت و ساکت تر میشم. و نمیدونم جای نگران شدن داره یا نه. حق بدم به خودم؟ که دنیام متفاوت بوده و هست. یا بی رحمانه به محاکمه بکشم؟ این زبون لال شده رو؟ 


میدونستید فاز افسردگی PMS ، دلیلی بر function غمگین کننده ی هورمون های نه نیست؟  مسئله اینجاست که فرد سابقه ی افسردگی داره، توی PMS فرد تحمل خودسانسوری نداره، نشانگان افسردگی عود میکنن. 

لذا اگه قبل خلق تون تنگ میشه، فکر نکنید که بالا پایین شدن هورمونها غمگین تون کرده. به فکر درمان روان بیفتید. 


​​​​داشتم واسه مامان و بابا همین موضوع پست قبل رو میگفتم، که فلانی رو یادتونه؟ عکسشو نیگا کنین 

بعد مامان تشخیص میداد فلانی چه عملی کرده و فلان. منم داشتم چسناله میکردم که عی بابا پس منم برم یه خطی با چاقو بندازم رو صورتم عمل و اینا که نمیتونیم

بابا یه دفعه متوجه موضوع شد. گفت: " روی ناشسته چو ماهش نگرید! چشم بی سرمه سیاهش نگرید. دختر من از همون اولش خوشکل بود ناز بابا."

نمیدونم الان بابا داره میگه قربون دست و پای بلوری یا واقعا همین جوریه


آرشیو وبلاگ رو نگاه میکردم. این دفتر همیشه پذیرای من. گوشی که همیشه شنوا بوده برای نگرانی هام و دغدغه هام، چشمی که همراه خوشحالی هام ذوق کرده برام :)

چندین بار خواستم از بین ببرمش، از این که کسی به دنیای وبلگها سر نمیزنه، کسی حوصله ی خوندن آدمها رو نداره.  اما تک تک مخاطبای دیده و ندیده ام جلوی چشمم اومده ان و دلگرم شده ام. 

خودم رو میبینم لا به لای صفحاتش، دخترک ترم اولی که مدام درگیر چلنج بوده برای بهتر و بهتر شدن. جالبه! بعضی مطالب رو که میخونم، فکر نمیکنم که به روز خودم نوشتم شون همین قدر تغییر! 

همچنان شنل super man [girl?! ] ام روی دوشمه، همچنان میجنگم، برای تغییر عادت های غلط و جایگزینیشون با عادتهای خوب. میجنگم برای ساختن ورژنهای بهتر و بهتر. اگه چیزی وجود نداره میسازم و اگه چیزی درست نیست، نیزه به دست میرم بالاسرش! 

میتونید همراهم باشید، روزمره هام رو بخونید و هم سفرم باشید تو این راه تغییر


نشسته ام و با اشتیاق جزوه مینویسم. جزوه ی درسی که دلم میخواست واو به وای که از دهان استادش بیرون میومد رو ببلعم! مینویسم. "نحوه ی شرح حال گیری روان " مینویسم که شرح حال گیری این بخش، مفصل تر و متفاوت از سایر بخشهای بالین است. مینویسم که در وهله اول هیچ تستی مستقیما بهت نمیگه پای کدوم وضعیت پاتولوژیک روان در میونه. مینویسم که این شرح حال گیری رو با دقت بیشتری یاد بگیرن. 

هر بار که مامان و بابا متوجه توجه بیش از حد من به این زمینه میشن، تلخ نگاهم میکنن. میگن روانپزشکا و روانشناس ها بعد مدتی خودشونم دیوونه میشن بس که با دیوونه ها سر و کار دارن. یا این که این رشته پرستیج نداره، خل بودیم این همه زحمت کشیدیم؟ در بحث آخرمون هم جمع بندی خوب مامان این بود" زیاد که درباره ی آدما بدونی، اذیت میشی."

من فعلا نه قصد رفتن به سمت این رشته رو دارم، نه سینه چاکم برای این تخصص. فقط نقش پررنگی که نادیده گرفته میشه اذیتم میکنه. شما برو بشین تو درمانگاه از 70 تا مریض یه شیفت، کلیش درد سایوماتیک (روان تنی) دارن و تو میدونی اما اینو هم میدونی که اگه بهشون بگی برو روانپزشک، ممکنه گریبانت رو هم جر بدن! دردم میگیره وقتی میدونم کلی از این دردها میتونن به دست تراپی های روان حل بشن اما مردم گارد دارن، قبیح میدونن، تا اونجا که پذیرش درمانگاه وقتی میخواد مریض رو صدا بزنه که خانوم/آقای فلانی، وقت اعصاب و روان داشتید، موقع گفتن اعصاب و روان صداش رو نامرئی کنه! فکر میکنن حل نمیشه، ریشه خرابه، کار از کار گذشته در حالی که این طور نیست!  از تفکرات مردمی که فکر میکنن رفتن به سمت درمان روان رنجورشون مساویه با قرصی شدن تا آخر عمر، زجر میکشم. آره شاید لازم باشه مدت زیادی دارو مصرف کنین. همون طور که 90 درصد بیماری های داخلی شفا پیدا نمیکنن، فقط کنترل میشن. مثل دیابت، هپاتیت مزمن، هایپو یا هایپر تیروئیدیسم.

 

+ محمدرضا شجریان یه اهنگ داره به نام "زبان آتش ".کاری ندارم که مناسبت خوندنش چی بوده و. اما این روزا تو ذهنم پلی میشه پلی میشه. اما توی اون پلی شدن و بک گراند ذهنی، تفنگی که استاد میگه رو مجاز میکنم از درد روان آدمها که مخلوط شده با شرم و تعصب برای نرفتن و نجات ندادن خودشون و جامعه. 

تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگ دست تو یعنی

زبانِ آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزارِ بنیان کن

ندارم جز زبان دل ،

دلی لبریز ز مهر تو ،

تو ای با دوستی دشمن !

زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهرِ چنگیزی ست

بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو سخن، شاید

فروغِ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر گر که می خوانی مرا، بنشین

برادروار تفنگت را زمین بگذار،

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیوِ انسان کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می دانی ؟

اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی ؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت ،

این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی ، حق با توست !

ولی حق را برادر جان

به زور این زبان نافهمِ آتشبار نباید جست !

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار

 

زمین بذارید، لجبازی، تابو، هر چی که هست. وقتی صدای مدفونی از درونتون ندا سر داده که کمک. 


نوتیف Web MD برام اومده بود و فاصله ی بین دو کلاس رو با خوندنش سپری کردم. 

مطلبش جالب بود و کوتاه. نوشته بود تخمک میگرده از بین اون همه اسپرم، بهترین رو از لحاظ محتوای ژنومی برمیداره، صرفا اتفاق و احتمال نیست، تخمک هوشمندانه عمل میکنه.

خلاصه ی مقاله این بود. 

همین جور که داشتم درمورد این سلکتیو عمل کردن یه سلول فکر میکردم، پروفایل نرگس رو دیدم. دختری که در آستانه ی طلاقه. آستانه که چه عرض کنم کار تمومه. انتخاب اشتباه، کارهای اشتباه، بچه دار شدن اشتباه برای پاک شدن اشتباهات قبلی و اشتباه رو اشتباه و آخرش هم این. 

23 سالش بود وقتی ازدواج کرد. قبل ازدووجغش رو یادمه که یه دغدغه وجودش رو داشت مثل خوره میخورد : اگه تا ابد تنها بمونم چی؟ 

و شد آنچه شد! 

کاش تخمک وار عمل میکردی نرگس جان. 


پنجره اتاقم بازه و امید هوای تازه دارم. از دنیای شلوغ امروزم پناه آورده ام به گریبان اتاق! وسایلم رو مرتب میکنم، همون طور که کارهام رو تو دهنم. 

من پنجره رو به امید هوای تازه باز کردم اما آلودگی صوتی همسایه و اسپیکرش که جنتلمن! پخش میکنه، میزنه تو ذوقم. 

هندزفری، این یار بی زبان رو میذارم تو گوشم و دکمه ی پلیش رو میزنم. روی پلی لیسته و از شانس خوبم، آهنگی از همایون شجریان برام پخش میکنه . صدای همایون چه انعکاسی تو وجودم میندازه وقتی میفهمم داره شعر رهی معیری رو میخونه برام! 

نگاهم به دیوان رهی توی ویترینم میفته. رهی، شاید شاعر مورد علاقه معاصر و حتی غیرمعاصر من باشه، بس که شعرهاش. 

اینجوریه که انگار دست میکنه توی قفسه سینه ات و قلبت رو میگیره، دستش سرده اما خوب بلده دردها کجان! دست میذاره رو همونها و تو هم دلت گرم میشه از این که دردهای نگفته ات رو اون هم آشناس و این توانایی رو داره که از خودت بهتر، نگفته هات رو بگه، از زبون خودش. 

 


بابا میگه تو خیلی باید خداتو شکر کنی. میگم چرا؟ میگه به هر جا که رسیدی، پشتت یه معلم خوب بوده. 

به حرفش فکر کردم و به نظرم باید این رو اضافه میکردم به حرفش، که از بین اون همه معلم و استاد، یه عده نا استاد بوده و یه عده استاد. نااستادان معمولا به ورطه ی فراموشی سپرده میشن و استادان، درخشان میمونن. 

شیوا، یکی از اونهاست که همیشه برام درخشان میمونه. مربی باشگاهم! من رو با ورزش آشتی داد، چطوری؟ با جدیتش، با بلد بودنش تو کجاها مهربون بودن و کجاها بی رحم بودن، با اون همه خنده های بلندش، که همیشه برام سوال ایجاد میکنن که چجوری؟ یعنی یه نفر که مادر 3 تا بچه اس چه جوری میتونه انقدر خون سرد باشه و همیشه خندون؟ 

جوابش رو تو طی زمان به من داد. که ورزش روتین، یه علتشه. 

علت دیگه اش، عشق به کارشه. جالبه! تو این دو سالی که شاگردش هستم هیچ دو روزی تمرینات مون عین روز قبل نبوده و این خلاقیت خبر از عشق به کار میده. وقتی عاشق کارت باشی دغدغه هات رو به احترامش کنار میذاری. 

شیوا سرم داد میزد [ و میزنه] که کتفت صااف! اوایل ازش ناراحت میشدم اما حالا میفهمم که این توجهش، یه جور محبته. ممنونش خواهم بود تا ابد، که درست راه رفتن رو یادم داد، ارزش ورزش رو یادم داد، حامی ن بودن رو، اولویت اول زندگی خودم بودن رو. 

کاش هر جا هستیم، اینجوری عاشق کارمون باشیم، بقیه رو بیدار کنیم

 


داشتم گالری موبایلم رو نگاه میکردم. ضروری ها رو انتقال میدادم به حساب گوگل و بقیه رو حذف میکردم. رو بعضی عکسا مکث شیرینی میکردم، طولانی :))

یکیش این بود

12 آذر پارسال،  شب تولدم. که دوستهای عزیزم پیشم بودند، مادر و پدرم که محبتشون از دوتا کیکی که هر کدوم جداگونه تدارک دیده بودن مشخصه

و زنگهای هیجان آور آیفون که پستیچی دم در بود. کتاب میرسید برام، از راه دور. از دوستای عزیز دیده و ندیده ام. همدم مهربونم که از همینجا با هم آشنا شدیم و من چه قدر محبت گرمش رو از همین راه دور حس میکنم. 

 

+تمام کادوهای اون شب، کتاب بود و خب، راضی ام از خودم. دوستام میشناسنم


برنامه این روزها اینجوریه که تا قبل ظهر و یک ساعت بعد ناهار درس نمیخونم. برخلاف من گذشته ام که محال بود جایی به جز پشت میز سفیدم بتونم درس بخونم، الآن کم بازده ترین نوع خوندم شده همون مدل. مجبورم که بزنم برم کتابخونه. 

میرم کتابخونه ی بیمارستان. نمیدونم بخاطر جوه یا چی که انقدر قشنگ همه چیز سریع میره تو کله ام. ضمن این که محیط بیمارستان رو دوست دارم. از بچگی بوی بیمارستان رو دوست داشته ام برعکس بابام! بابا بوی بیمارستان حالش رو بد میکنه چون یاد آور از دست دادن عزیزشه و بدو بدو ها، برای من یاد آور روپوش سفیدهای قهرمان. 

خلاصه، طبق روال این روزها، امروز هم راهی شده ام. هوا گرمه. آفتاب وحشیانه اس. 

ساعت 3 و نیم بعد از ظهر روز آدینه کشون کشون دارم میرم بیمارستان. همه الآن ناهار رو کنار خانواده خورده ان لش کرده ان جلو کولر حتی یه تاکسی شخصی هم نیست منو ببره! 

چاره ای نیست شکایتی هم نیست. مسیریه که باید طی بشه و خدا رو شکر که همه چیز رواله 

+ انتراکت بین درس خوندن و این صیاد دوست داشتنی


بعد یه روز سنگین توی دانشگاه و اون ت ت های سرویس دانشگاه، سوار تاکسی شدم به سمت خونه. صندلی هاش نرم تر از اتوبوس بود و خب خوشحال شدم که میتونستم یه کم تن بیاسایم! 

اما آقای راننده. گند زد به حالم. یه آهنگ پلی کرده بود که این مزخرفات رو میگفت : " صد سال یه بار هم، کسی مثل من عاشقت نمیشه. "

بعد بچه ی صندلی عقبی به چشمم اومد که داشت زمزمه اش میکرد و جثه اش میگفت که خیلی بچه تر این حرفاس که بخواد از عشق چیزی بفهمه و صرفا حالت ریتمیکه که اون رو سر ذوق آورده! 

یاد اون آهنگ دلکش میفتم که میگفت " 

دلداده  بسی باشد چون من

چه کسی باشد دلداده و دل بسته

آزاده و پر بسته"

مضمون هر دو ترانه یکیه، ولی اولی چه قدر زننده و دومی چه قدر اغواکننده! به نظرم پاپ امروزی به مخاطب عشقی هم توجه نمیکنه و خودخواهه چه برسه مخاطب عام که من و شما باشیم. 

باید نشست و به حال موسیقی الآن کشور خون گریه کرد. 


باز هم همنوازی سازهای ایرانی تو گوشمه. باز هم همون حسها. اما این بار روح من تب کرده. 

هر چی که کاسه ی تثبیت شده ام رو به خودم نشون میدم که "ببین! ببین تو ساختی و دوباره ساختی! چرا خراب نشسته ای؟ " جواب ندارم. 

مدتهاست درگیر یه بیماری غیر سختم! اما گوش پزشکان فقط شنوای کلمات کلیدی هست که از دهان من خارج میشن! حوصله نمیکنن قصه رو گوش کنن. حالا یه به خاطر ضیق وقته، یا غرور حرفه. . این گوش ندادن ها، تماما هم به ضرر من نبوده! به خودم یادآوری میکنم که "بذار بیمار قصه اش رو بگه و تموم که شد سوالهات رو بپرس. مطمئن باش تو متن قصه متوجه خیلی چیزها میشی که با بریده بریده کردن حرفای بیمار برای پیدا کردن کلمات کلیدی، دستگیرت نمیشد! 

بگذریم. 

امروز به زحمت نوبت گرفتم از دکتر خودم. دکتر دوستداشتنی خودم. 

نشسته بودم منتظر، که دیدمش با نگاه خودمونی و ساده و بی تکلف اومد. چه قدر شکسته تر از پارسال شده بود. بدنش میگفت که به خودش نمیرسه، و چه بد. 

همین حین، دانشجوهای سال بالاتر رو دیدم که شرح حال میگرفتن. غیر حرفه ای بودنشون قابل بخشش بود اما غرور. غرور. 

گوششون تیز نبود برای شنیدن در عوض نگاهشون تیز بود برای ربودن نگاهت . 

نوبتم شد، دکتر نگاه براقی بهم کرد. براقیتی که بهم حس خوبی میداد. از رزیدنتش خواست که شرح حال رو بگه. 

نگاهم به دکتر بود و تو ذهنم تصویر پارسالش. پختگی عجیبی که در عرض یک سال پیدا کرده بود، همراه چین و زبری صورت و موهای بیشتر سفید شده اش هراسانم کرد. 

که من کی قراره به نقطه ی اوج برسم؟ اوج در تخصص، اوج در بداهه نوازی زندگی؟ اوج در هندلینگ روابط و به ضمام درآوردن احساسات؟ 

بعد این دست کوزه گر دهر چه بی رحمانه در اوج ،تموم مون میکنه! 

 


تا چند دقیقه چمباتمه زده بودم روی تختم، چشما بسته ، پنجره باز. حس گرفته با پیش درآمدی از دستگاه شور. آهنگ بهم حسی شبیه متن زندگیم القا میکرد. ملغمه ای از فراز و فرود متوالی ،انقدر سریع که متوجه نمیشی و به نظرت یه خط مستقیم و آهنگ ممتد میاد. . با چاشنی ای از غم، این همراه همیشگی. اما آزارنده نیست و حسی بهت میگه که همیشه هست ولی باقی هم نمیمونه. با خودت بزرگ میشه و با خودت میگذره و همچنان همراهت میاد. 

[ آهنگ

اینجاست] 

این مدت که ننوشتم،به خاطر این نبود که فارغ از دغدغه بودم. اتفاقا چون سفرها و جنگهای عمیقی به درونم داشتم حس میکردم نوشتن حق مطلب رو ادا نمیکنه، جدا از این که چند نفر اینجا قلممو خشدند. 

این ترم درسهای پیش پا افتاده و کمی ارائه شده. به فال نیک میگیرم و نفس حبس میکنم برای راهی که ته نداره. علمی که ته نداره [ طبابت]  و سفری که تا لحظه ی آخر مسافرشم [ خود واکاوی] 

به فال نیک گرفته ام و بیشتر از قبل به خودم و صدای درونم توجه میکنم. سیاهی های این 20 سال زندگی رو مثل پوست خشک شده روی زخم میکنم. دردم میاد، عادتها و الگوهای آموخته شده غلط به زحمت کنده میشن. 

جایگزین میکنم با چیزهای احتمالا درست. 

حاصل این سفر تا به اینجا کنار اومدنم با خودم بوده. شماتتی که دیگه نیست، شناختی که واقع بینانه به این دختر مسافر 20 ساله پیدا کرده ام و بابت چیزی که الآن هست بهش افتخار میکنم.


گفته بودم که این ترم درسی نداریم که قابل باشه! هر ترم تعدادی درس بی قابل! لابه لای دروس مون ارائه میشدند اما این ترم. 

مثلا روز اول هفته،  شنبه مون این طور شروع میشه : ساعت 10 صبح لخ لخ کنون خودمون رو میرسونیم به کلاس آمار. کلاسی که نمیدونم چرا استادش تاکید کرده دخترا و پسرا جدا بشه ساعت هاشون! ذات درس ناجذاب، مدرسش هم هر آنچه ناجذابان دارند، ایشون یک جا با هم دارند. 

همه گیج و خسته و ملول 90 و خرده ای دقیقه رو تحمل میکنیم. تن های ملول! 

این وسط تا کلاس بعدی حدود یک ساعت بیشتر علافی داریم، اگه بخوام صادق باشم تو این بازه فقط میشه به معده ات خدمت کنی. 

کلاس بعدی،  کلاس فرهنگ و تمدن. طاقت شنیدن حتی یک جمله از حرفای مدرسش رو ندارم. احمقانه و مصرانه دفاع میکنه از طب ایرانی اسلامی. که آخ حواستون کجاست که ما چه ابداعات و نبوغی داشتیم و غربی ها ازمان یدند. 

کلاس تک جنسیتی دوم هم تموم میشه و راه رو به سمت خونه کج میکنیم

خسته ام، خستگی جسمی ملولانه! چون میدونم چیز ارزشمندی تو طول روز به دست نیاورده ام، خستگی جسمیم میشه مثل سرطان و اذیت میکنه، اذیت میکنه.

تن خسته میکشم سمت باشگاه. خدمت میکنم به خودم! اما خسته ام و انرژیم رفته پای بیهوده ها! 

برنامه ی فردا،  و فردای فردا هم بهتر از شنبه نیست. 

استادی که نه، مدرسی داریم!  دکترای تخصصی فلان رشته. مفید مفید شاید 20 دقیقه درس بده. بقیه وقتش رو مدااام در حال من منمه. درسی که انقدر مهم و سخته، هر اسلاید رو به اندازه ی چند جمله توضیح میده و دوباره سیکل معیوب که آی شما برو وزارت بهداشت بگو میخوام کار بیو کوالانسی بکنم، همه یک صدا اشاره میکنن به سمت من. 

 

اینا رو اینجا میگم که علاوه بر خالی شدن غرهام، تکلیفم با خودم مشخص بشه. 

راستش مدتهاست نگران آینده ام. من نمیخوام مستقیم وارد رشته ی تخصصی بشم. یا به اصطلاح همون حالت استریت. دوست دارم اول یه Generalist بشم. کسی که از پس هندلینگ شرایط بالین بربیاد، و بعد ادامه ی راه به سمت رشته ی تخصصی. چون دریای علم طب انقدر وسیع و عمیقه که هیچ وقت نمیتونی تو همه چیزش حاذق بشی .

اوایل نگران چه رشته ی تخصصی! بودم. که امیر محمد قربانی با یه بیت این دغدغه رو پس زد : تو پای به ره بنه، دگر هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت

نگرانی بعدیم سر کار کردن بود. نگران بازار کار اشباع هستم. اشباع که هست، و هر سال بدتر هم میشه. زمان احتمالا رنان فارغ التحصیلی من فاجعه میشه چون عده ای تعهدی دولت هستند و دولت مجبوره مثل کارمند باهاشون برخورد کنه چ و حقوق بده بهشون. نتیجتا اول نیروهاش رو با تعهدی ها پر میکنه. 

بزرگتر های رشته میگن نگران نباش، اگه دنبال پول نباشی کار هست مرکز خالی هست. آره من دنبال پول و پله نیستم. تا اونجایی که دستمزد و میزان کار کردنم با هم بخونه و خرج روزمره ام رو بده. 

همه ی این ها رو گفتم که به این جمله ی وبلاگ امیرمحمد برسم :"هیچ شغلی آینده ندارد،  خود شخص است که آینده ای برای شغلش میسازد!"

به نظر خیلی ایده آل و آرمانی میاد. تو مملکت ما شاید قفل ها سنگین تر از این کلید باشن. 

جدا از همه این قفل و بندها، اون آینده ای که این جمله مرادش هست، با متمایز بودن توی کار و تحصیل به دست میاد. این که شیوه ی برخورد معمولی با فراگیری نتیجه ی معمولی ای هم داره. 

من دلم نمیخواد آینده ام خاکستری و هم رنگ خیل عظیم تازه فارغ التحصیل باشه. دلم میخواد کارم خاص باشه و حداقل خودم رو راضی نگه داره. 

اما نمیدونم چطوری موتورمو روشن کنم، برای سرمایه گذاری. با این وضع تدریس، که سر ذوق که نمیارن هیچ، فوت سرد میکنن تو حلقمون تا حال مون رو بهم بزنن. 


ساعت از 9 صبح گذشته بود که من متوجه تن گرمم روی تختم شدم. یک ساعت هم خواب و بیدار موندم. ولی تو همون حال هم فهمیدم امروز یه چیزی از من کمه! انگار قسمتی از روح من یه جا مونده. حس ناقصی ای دارم که نمیدونم ماهیتش رو. چند روز پیش احساس میکردم اون جایی از وجودم که روح و جسم با هم تلاقی میکنن، درد میکنه و ضعیف شده. به مامان اینا که میگفتم ازم میخندیدن و با چشم تنگ شده بهم میگفتن دردت،  درد بی دردیه. خوشی زده زیر دلت! به حرف شون گوش ندادم، عوضش کلی پرداختم به خودم. نتیجه این شد که روحم گرم شد و درونم آروم گرفت. سی که موج های آرامشش به بیرون هم انرژی میده. 

کاش زودتر بفهمم اون تکه از ناخودآگاهم کجا گیر کرده. 

شماها هم این جوری میشین؟ 


آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه. مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 

آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار ست در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان. شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن میداد بهمون از هیاهوی روزمرگی زندگی شیراز. دلم هوای بوشهر رو خواست، جنوب رو خواست. 

دلم خواست همه اینها رو جایی بنویسم و یادم اومد که وبلاگ تعطیل شده. مدتهاست دستم اجازه ی نوشتن نداره، چون خودم رو موظف میدونستم ادامه و دلیل پست قبل رو بنویسم. اما انقدر که مسئله بزرگ و تلخه که تر بار که خواستم بنویسم دیدم که نه حق مطلب ادا نمیشه، دست نگه داشته ام تا حرفام کامل تر بشن اما هر بار وسعت انقدر بیشتر میشه که. 

چشم پوشی کنید از پست قبل. شاید یه روز توشتم. 

بذارید نوشتن من و وبلاگ زنده بمونه :)


به این فکر میکردم که خواب و رویاهای آدم ها، به مرور عوض میشن. شخصیتها و کارکترهاش، موضوع هاش. مثل من که دیگه خواب دبیرستان و کنکور رو نمیبینم ولی عوضش بچه های کلاسمون وارد خوابهام شده ان. دیروز بی هوا یاد اون معلم ریاضی دبیرستانم افتادم که تا همین چند وقت پیش خوابش رو میدیدم. دیدم عه! چه قدر وقته که از خوابهام رفته. 

بدیهیه. نگرانی ها و آدمهای زندگی مون عوض میشن. رویاها هم. 

نوار فیلم آدمها و مسائلشون که یه روز برام مهم بوده ان حتی اونهایی که تا سر حد بالا اومدن جون مایه گذاشتم از وجودم، همه از جلوم رد شدند. برام واضحه که این روند ادامه خواهد داشت. 

حتی فامیل و دوستهای نزدیک عوض شده ان. خودم هم! مثلا شده ام مثل چسبی که انقدر چسبیده باشه به جاهای کثیف، قدرت چسبندگیش رو از دست داده باشه. اگر شخص مقابل ،خوش چسبندگی نداشته باشه راحت کنده میشم. یه کم وحشتناکه از نظر بقیه اما خب. به این مرحله رسیدنم ارزون نبوده و دست خودم هم نبوده! 

بین همه ی رفت و اومدها،  دو نفر همراه من تغییر کرده ان، همزمان که هم کنارم بوده ان و هم پشتم. پدر و مادرم. 

مثلا مادرم. این روزا میفهمم که اون هیچ کسی رو نداره برای نزدیکی به جز خانواده، به جز من. عشقی داره که روز به روز بیشتر میشه. مراقبه هاش، محبت هاش. انقدر زیاده ان که میترسم. از وابستگی میترسم، از یه روز نبودنش میترسم. دنیایی که آدمهاش رنگ عوض میکنن ، بدون مادرم چطور خواهد بود؟ بدون پدرم؟. 

هر چند که بی اختلاف نیستیم. باورها و فکرهای مخصوص خودشون رو دارن. ولی، حیله تو کار نیست. منفعت تو کار نیست، فقط و فقط ایثاره. 

نادر ابراهیمی تو کتاب آتش بدون دود، نوشته بود که مدام بی پدر و مادر شدن رو تو ذهنت تجسم نکن و پرورش نده در حالی که هنوز پاهای مادرت قویه برای بیرون کشیدن نون از تو تنور. یه همچین چیزی. میگفت به جز کدورت دل هیچی نمیاره. 

اما، من هر چی که میکنم، نمیشه. همچنان که مورد عشق اونها قرار گرفتن اجتناب ناپذیره، همچنان که اون بیرون منفعت به ایثار ترجیح داده میشه، من میترسم. از تنهایی. 


برنامه ی moodpath رو چند وقتیه نصب کرده ام. روزی سه بار، هر سری چندتا سوال درباره ی احوال روحیم میپرسه. و طبق جواب هام مودم رو طی چند رو آنالیز میکنه. به صفحه ی آنالیز که نگاه میکنم، تعداد روزهای مود پایین بیشتره انگار، ولی تعداد مودهای بالا هم کم نیست. سعی میکنم خوشبین باشم. 

به خودم میگم دفعه بعد که رفتم پیش روانپزشکم، بهش میگم که این آنالیزها رو انجام داده ام. بهش میگم یه روزهایی هیچ اتفاقی نیفتاده ولی حالم بد بوده، یه روزهایی از زمین و زمان باریده و من خوب بوده ام. بببین ببین دکتر! من دارم یاد میگیرم چطور هندل کنم! تو خواستی که درمان CBT رو شروع کنی ولی نه پول من رسید نه وقت تو نه سواد به اصطلاح متخصصین اینجا! ببین من خودم عاقل تر از این حرفام! من اون دانشجوهات رو میتونم درس بدم! 

به نوجوونیم فکر میکنم. به استرس ها و دنیایی که من رو نمی فهمید. اساسا تلاشی هم نمیکرد. به تنهایی و غریبی. به دکتر گفته ام که این افسردگی، کش اومده ی دوران نوجوونیه و اون بهم حق داده. سر کلاس ها گفته شد، که افسردگی تو نوجوونا شایعه چون سازوکارهای دفاعیشون در برابر مشکلات هنوز شکل نگرفته. یه لحظه خوشحال میشم! از این که دیگه نوجوون نیستم،  از این که مثلا سیستم دفاعیم کامل شده. اما، صبر کن! نه. من هنوز هم باید رشد کنم. میبینم که حتی نسبت به دو ماه قبل هم ساز و کار هام کامل تر شده ان! آیا براستی، طبق این تعریف ها، انسان تا آخر عمرش نوجوون نیست؟ 

به دکتر اصرار کرده ام داروم رو کم کنه. دکتر خیلی روم حساب باز میکنه. فرآیند درمان رو گذاشته رو نظر خودم . ولی با احتیاط و تردید راضی به کم کردن شده. اما باید بهش بگم، که به نظرم آجیتیشن ظاهر شده انگار. یا شاید هم قبلا بوده و حالا چشمام بهش باز شده. شاید هم دارم سندروم کاهش ssri رو بروز میدم استاد! 

امروز در جواب به استوری مربی سنتورم اظهار فضل میکردم.شعر زمستان خوان ثالث رو گذاشته بود. استاد چند وقتیه که افسردگی گرفته. عمل قلب باز کرده و این بی تاثیر نبوده. من رو ایشون تشخیص و مارک افسردگی نذاسته ،خودش به زبون خودش میگه. داشتم در جواب استوریش میگفتم استاد! روزگار خاکستریه و زمستون ولی ما باید یادبگیریم چطور درون مون رو گرم نگه داریم. راستش هی به این جوابم فکر میکنم و حالم از خودم بهم میخوره

شب شده، mood الآنم بر خلاف صبح حزن آلوده، چون خالی شده ام از قوی بودن. چون انقدر handlize کردم و انقدر شرایط نخواست عوض بشه، که تموم کرده ام. یاد قلب همیشه ملتهب اون دختر دبیرستانی افتاده ام. پر از درد، بی گوش شنوا. 


‏آخ یه روز بیاد که اجازه ی استفاده اش رو رسما داشته باشم، نه هر از گاهی یواشکی صدای قلب خودمو گوش بدم.
یه روز که سوادم انقدری باشه که فقط صدای دوپ دوپ نشنوم. 
من خسته ام از زندگی پشت کتابها. خسته از شبه علم ها. بالین عزیز، زودتر .!


یه چیزی رو از پارسال میخواستم اینجا تعریف کنم، ولی میگفتم ولش کن بابا، چه ارزشی داره. ولی امروز دلم میخواد همه ی حرفای نگفته ی توی مغزم رو اینجا بذارم و برم. 

دو ساله که میرم باشگاه کوچه بغلی. باشگاه خوبیه، مربی ایروبیکش هم الحق حرفه ای و جدی کار میکنه. از لحاظ تمرینات و امکانات همه چیز اوکیه. ولی شخصیت مربیم و اون مسئول باشگاه یه کم خاصه. هر دو زن هایی به شدت از دماغ فیل افتاده و خود کول پندار، مربی یه مقدار چاشنی سلیطه گری هم داره. انگار که تو زندگی این مربی هییچ غمی نباشه، همه اش برنامه ی مهمونیای مختلف دارن، درینک میزنن، قر و قاطی.

مربی خیلی خیلی جوون تر از سنش میزنه. صورتشو نگاه کنی شاید بگی به زوور 30 سالشه. ولی خب سه تا بچه داره، بزرگ تر از من! 

بگذریم. من تو اون باشگاه وصله ی ناجورم. مثل همه جاهای دیگه. ساکت، آروم، بی قر و عشوه ی خاصی که اونجا میطلبه!! تون صدام هم پایینه. 

چند ماه اول، این وصله ی ناهماهنگ بودن تو ذوق مربی میزد. چون سنم از بقیه ی افراد کمتره، خودش رو مجاز میدید هر جور که میخواد حرف بزنه، جاهایی هم تمسخر!

شوهر خودش دامپزشکه. ولی دکتررر دکتررر کردناش گوش فلک رو کر کرده. یه جاهایی با این شوهر دکتر خودنمایی میکنه، یه وقتایی دلش از شوهره پره میاد هر دری وری که میخواد به پزشک جماعت میده. آخ که هر دفعه چه قدر دهنم پر میشه که بگم دکتر دامپزشک ، پزشک نیست! 

اما لبخند اجباری مثل قفلی دم دهنم رو میبنده. 

موقع تمرین مدت ها نمیتونستم حرکت اسکات رو بزنم، هر بار با لفظ خانوم دکتررر و یه چیزای دیگه جلوی بقیه تحقیرم کرده . که ازت بعیده،  شما که آی کیویی! بعدش هم یه چیزایی میگفت مثل این :"دکترا همه شون همینن، منم یکیش رو تو خونه دارم. از بس سرشون تو کتاب بوده خل شده ان! عرضه هیچی ندارن! "

باز من بودم که کوچولوی جمع بودم، بی عشوه ی جمع، صدا پایین جمع، و محکوم به لبخند اجباری. 

یه روز قبل کلاس نشسته بودیم دور هم منتظر شروع کلاس. یهو شروع کرد سخنرانی کردن. نفهمیدم چی شد که اینا رو گفت. به در میگفت که دیوار بشنوه :" از من که تو جامعه هستم بپرس. از من که همه جور زندگی ای رو میبینم. مردا، زن دکتر نمیخوان. یکی رو میخوان نگی داشته باشه. آرایش کنه، برقصه، پایه ی خوشی شون باشه. به خودتون برسید!) من تا مدت ها نشخوار ذهنی داشتم. این حرفها رو تو برهه ای شنیده بودم که رابطه ی دوستیم با ف خراب شده بود. حس طرد شدگی داشتم، با حرفای مربیم بدتر شدم. بیشتر فکر میکردم که وصله ی ناجورم، زیادی آروم و جدی ام. تا ابد تنها خوام موند به خاطر شبیه بقیه دخترها نبودنم. اما همون روز که مربی اون حرف ها رو میزد و روزهای بعدش دلم میخواست که بگم : درسته که رشته ای میخونم که مثل 70 درصد جمعیتش درونگرام و انرژیم با شلوغ کاری به دست نمیاد، پشت میز میشینم ساکت ولی فکرم خیلی خیلی شلوغه، من هم آرایش کردن رو دوست دارم، من هم دلم رقصیدن میخواد، من هم یکی رو پایه ی خوشی هام میخوام، چی شد که فکر کردی دخترای پزشکی ، ربات خشکن؟  آره. مثل تو و دخترت، اعتقادی به آرایش همیشگی ندارم. به آرایش غلیظ ندارم، به موی هایلایت و ناخن کاشته و لب پروتزی ندارم. ولی چه قدر خودت رو بالا دیدی که از دید همه مردها، امثال من رو عیبدار بدونی؟ فکر کنی به خودمون نمیرسیم؟ تا حالا بوی عرق من رو فهمیدی؟ تا حالا دو جلسه پست هم رو با یه لباس اومدم ؟ تا حالا موهای من رو کدر دیدی؟

جدا از این که رسیدگی های امثال من فقط ظاهر نیست.

گذشت، زیر همه اون آوارها ذره ذره خودم رو ساختم. ساکت بودنم رو پذیرفتم اما تو سری خور بودن رو نه. هر جا که مربی خواست حرف اضافه ای بزنه دیگه لبخند اجباری نزدم. رویه عوض شد. دیگه اون جو رو حس نمی کنم. آره،  ساکت جدی و بی عشوه ی رایج هستم. و راضی ام. این طور بوده ام از بچگی، از عکس های مهدکودکم هم مشخصه حتی. پس من دست به مدل خودم نمیزنم، کسی هم حق نداره چیزی رو تحمیل و القا کنه. 

امروز مربی دیرتر اومد. بسیار بشاش و خوشحال. مشخص بود خبری شده. یه کم بعد گفت دارم مادر زن میشم! ی باشگاه دورش ریخته بودن وااای مگه تو اصلا بچه داری؟ وای اصلا بهت نمیاد! حالا داماد کیه؟ گفت عههه دامادم خوردنی نیست! 

من این حین پشت سر مربی بودم و این پا اون پا میکردم برم وسایلم رو بردارم. 

بالاخره  گفت دامادش جراحه! ی باشگاه چشماشون از حدقه بیرون زده گفتن عه کی؟ جراح چی؟ به یه نفر اشاره کرد فلانی رو یادته معرفی کردم که پیشش لیپوساکشن کنی؟ همون. 

یه لحظه متوجه شدم نگاه مسئول باشگاه، و خود مربی به منه. انگار که منتظر تحسین من بودن. انگار که داماد جراح گیر آوردن دستاورد خاصیه، حالا که من صدام درنمیاد و فقط دارم لبخند اجباری میزنم حسودیم شده! 

همه روزهایی رو به خاطر میاوردم که مربی گرامی تا دلش میخواست لیچار بار دکترا میکرد. که آره! تموم شد روزگاری که میرفتی دکتر درمون میشدی. حالا همه اش یه مشت بی سواد ریخته تو مطبا. همه خوبا رفتن، درمان میخوای باید بری خارج! 

یا اون روزا که از دست و پا چلفتی بودن دکترا میگفت. 

و اون روزها که اظهار فضل های دخترش رو نقل میکرد مبنی بر این که دختر باید بلد باشه چطور با دخترونگیش مرد و رو تشنه کنه. 

و بعد تو ذهنم پسرهای پزشکی از دون پایه تا بالا رتبه رد شدند. هیچ کس در اون حدی نیست که وصال باهاش رو بخوای پیروزی و دستاورد بدونی! 

به لبخندم ادامه دادم، با آرزوی پایداری این وصلت! ان شاءالله که مادر زن گرامی با زبونش داماد پزشک بیچاره رو نیش نیش نکنه. 

تو پیج مربیم پسره رو دیدم. جراح عمومی ای که معلوم نیست به چه دلیلی تو پیج کاریش اسمی از خودش نیست! فقط ابدومینوپلاستی، لابیاپلاستی، بلفاروپلاستی، بدون ذکر نام پزشک معالج، بدون آدرس مطب، فقط شماره یه ادمین! 

بیخیال. 

این وسط دوگانگی حرف و خواسته ی مربی و امثالش اذیتم کرده، اون نگاه های مسئول باشگاه و مربی و. اذیتم کرده و ظن به حسادت ورزی من چون من معیوبم از نظر اونها .

ایشالا اون روز هم میرسه که با اینا اذیت نشم. 

 


بهم گفتند مشروط شدی. به فکر حذف واحد باش. غمگین شدم. به واحد بی اهمیت نچسب قابل حذف فکر کردم. آمار! 

بعد که کارا درست شد و از مشروطی ناعادلانه دراومدم ،دیگه نیازی به حذف واحد نبود. خوشحال نبودم، اما ملول چرا.

چون استاد آمار هر آنچه ناجذابان دارند، ایشان همه یکجا داشت. بد ریخت، no charm! 

گوش فرا دادم به درس. گوشم ملول شد. بس که خشک بود و بی ربط به من. به منی که روحم سر ریاضیات کنکور تاول زد و دقیقا التیامم از عصر کنکور شروع شد با فکر به این که رها شدم از شر ریاضیات، تاابد. 

گوش هام رو بستم. با هندزفری، یا گاهی با فکر و خیال به ناکجاها. 

تنم ملول شد. جسمی که اسیر بود. سر کلاسی که روح دوستش نداشت، اما جبر ، دوست داشت. جبر من رو نشونده بود سر کلاس. من، مظلوم ترین حالت جسمم رو سر کلاس های این چنین حس میکنم. وقت و عمر و جوونی که هدر میره، حوصله ای که با حرف های ناجذاب سمباده وار دچار اصطکاک و تحلیل میشه، خستگی نادلپذیری که درنهایت دستگیرم میشه. خستگی عبث! 

حالا شب امتحانش همه چیز دچار ملال شده. آرامش من، اعصاب من، اعتماد به نفس من، گذشته ی فراموش شده و به خاطر آمده ی من، مادرم و چشمهای نگرانش چون بوی افتادگی می آید، جیب خالی من برای پرداخت پول معلم خصوصی، اعصاب بهم ریخته و نگرانی معلم خصوصی من. 

دردهای سایوماتیک سراغم اومدن. تخم چشم سمت راستم از صبح تیر میکشه تا مغزم، دردهای مبهم جا به جای تنم ، سنگینی دست و قفسه سینه چپ، رفلاکس و سنگینی معده. 

باشگاهی که نرفتم، برنامه غذایی خوبم که به فاک رفت. همه تقصیر آماره. 

همه تقصیر احمق هایی که فکر میکنن آمار، به درد ماها میخوره. 

 


سرپا و اوکی به نظر میرسم. ولی روحم، جانم انگار که تو کالبدم نشسته گریه میکنه. قلبم آتیش گرفته. امروز خیلی خودم رو اذیت کردم. اگر دفتر دستتک ثبت گناه وجود داشته باشه، امروز من کافر مرتد بودم. ظلمت نفسی! 

صبح با عذاب وجدان دیر از خواب بیدار شدن از تخت اومدم بیرون. ساعت فکر کنم نهایتا 9 بود. این عذاب وجدان رو همیشه مامان با نگاه های سنگینش گاه با حرف های قطعه قطعه سنگینش بهم القا میکنه. بیخیال. نگاه های مامان همیشه سنگین بوده. نمیدونم و نمیتونم تمییز بدم از سر عادته یا کنترل همیشگی همه جانبه و سواس.

آماده شدم برم کتاب عفونی سال بالاییم رو بهش پس بدم. کتابش رو نخوندم اصلا. از این که هم خودم رو مسخره کردم هم سال بالایی رو الاف احساس گناه داشتم. به سر و صورتم رسیدم که بی روح به نظر نیام. رسیدم بیمارستان. پشت تلفن باهاش حرف میزدم که بیاد پایین. همه اش وسواس داشتم که خوب حرف بزنم. انقدر  هول بودم آدامسم پرید ته گلوم. خودم رو شماتت کردم از این بیچارگی. اومد پایین کتابش رو بگیره. اون وضعیت اضطراب، وسواس، عدم اعتماد به تفس بدتر شد. همه اش عیب به خودم میدیدم. فکر کنم تو حرفام تپق زدم. تمام مسیر فکرم درگیر برداشت های سال بالایی، بیچارگی خودم و اینا بود. 

رسیدم خونه. دوست جدید از توییتر پیدا شده ام که از قضا پزشک و دختر یکی از اساتید بزرگ بود زنگ زد بهم. قرار بود مدتی گرگان هست همو ببینیم. قرار گذاشت یه کافه. 

تمام مدت قبل رفتن، حین ملاقات و بعدش، اضطراب این رو داشتم که چطور به نظر میام؟ آیا اون از من خوشش میاد؟ از این فکرها. 

به نظرم برمیگرده به مامی ایشوی من همه ی اینها. از نظر مامان همه چیز باید اونطور باشه که مدنظرشه. وگرنه با غضب و تندی مواجه میشی. سرسنگین میشه بعدش. بعدش نگاه های سنگینش اذیتت میکنه. و دایورت هم تا یه جایی جوابگوعه. نمیخوام بد مامنومو بگم. همه ی اینها نشات گرفته از محبتشه. و احتمالا وسواسی که تنیده شده به همه رفتارش. 

همین الگو برداری پرفکت بودن و گرفتن تاییدیه تو تمام روابط بیرون من تنیده شده. من خیلی خودمو اذیت کردم امروز. 


چند وقته مدام به بعد فارغ التحصیلی فکر میکنم. شاید دلیلش هی تشنه تر شدن به استقلال مالی باشه. اما نگرانی ها ولم نمیکنن. این که نکنه بعد فارغی، بیکار بمونم؟ انقدر انقدر دانشجو پذیرش شده که دیگه صندلی ای خالی نمیمونه! طرحم چی میشه؟ نکنه خارج از این استان بیفتم که تلف میشم نکنه مامانم هم پاشه بیاد همرام تخصص چی؟ .

همه حرفای بالا رو اگه پیش یه سال بالایی رو به فارغی یا فارغ شده بگم مسخره ام میکنه. آره مسخره اس. من هنوز اصول طب داخلی رو بلد نیستم، هنوز وارد بالین نشده ام، هنوز مردم ندیده ام، حداقل 4 سال دیگه دانشجوعم. معلوم نیست تا اون موقع سیستم وزارت بهداشت چطور بشه. اما خب، میدونین؟ گونه ی انسان ذاتا اینطوره، همینه که باعث شده تا به اینجا بقا داشته باشه. 

من نمیدونم، شاید شماها که خواننده ی وبلاگ هستید متوجه شده باشید تم نگرانی های من تکراریه، نمیدونم قبلا در مورد این موضوع چیزی نوشته ام یا نه. خودم یادم نمیاد. راستش دغدغه هام مزمنن. همیشه همراهمن و من انگاری عادت کرده ام اما همچنان با درک درد. 

امروزم به بطالت محض گذشت. عملا درسی برای خوندن نبود. خونه نشین هم بودم. تو کارهای خونه هم مفید نبودم و خلق مادر با من چندان موافق نبود. به خوندن کتاب مرگی بسیار آرام مشغول شدم، کمی ساز زدم، فیلم دیدم. هیچی. همین حس بطالت و بیهودگی من رو بیشتر فکری میکنه. فکر به آینده ای که من توش کار میکنم و مفیدم. درآمد دارم! و نگاهم به جیب بابا نیست. 

نشسته بودم به زور اپیدمیولوژی بیماری های اطفال رو میخوندم. مبحث بیهوده ای بود. باز فکری شدم. ناگاه ذهنم رفت سمت خاطره ی سفر چند سال پیش مون به تهران. عید نوروز بود. قرار بود خانواده ای رو ببینیم. خانواده ای که مقام دولتی ای داشتن، دختر خانواده از قضا پزشکی میخوند. پیش اون خانواده حس حقارت عمیقی میکردم. مخصوصا در برابر دخترشون. همه چیز تموم میدیدمش. لاغر اندام زیبا و پزشکی خوان. اونم تهران. موقعیت خانوادگی توپ. ازش بت ساختم تو ذهنم. سالها، تا همین دم کنکور! خلاصه از اصل ماجرا دور نشم. اون موقع که کلی احساس حقارت میکردم من تازه نوجوون،  وعده ی روزهای بزرگی رو به خودم میدادم. روزهایی که تبدیل شده باشم به موجودی مثل دختر اون خانواده 

چند سال گذشته؟ 6 سال. تو این سالها تن روحم کشیده شد رو زمین خاکی! اگر با دقت نگاه کنی زیر این درخشش الآن حتما اثری از اسکار اون زخم ها و شکستن ها میبینی. قبولی دبیرستانم. اتفاقاتی که برای من و خانواده ام افتاد، اتفاقاتی که عقلا من تو اون سن نباید تجربه میکردم، سیستم پادگانی دبیرستانی که روحم رو کشت. دو سال منتهی به کنکور که هر شب آرزوی بیدار نشدن کردم. همه اون روزها نمیفهمیدم اما با هر شکستن انگار جلایی به وجود من داده میشد! 

تا که امروز، تو سال سوم پزشکی، نه تنها آرزوی جایگاه اون دختر رو نکردم، که به جلا و استقامت خودم افتخار کردم. اما میدونی چیه؟ دردهایی مزمنن. که میبینمشون از همون 6 سال پیش. چهره عوض کرده ان اما همون جنسن. نمیدونم 6 سال دیگه مستقل تر و بالنده تر میشم هم باز دنبالم هستند یا نه. گفته ام قبلا، دردهای مزمن به مراتب جانکاه ترن. دردهای حاد تکلیفشون معلومه. یا میکشن یا درمانشون پیدا میشه. اما دردهای مزمن میسابند. روحت رو، حوصله ات رو، همه چیزت رو. 


من یه تئوری ای داشتم؛ که اینستاگرام مثل یه شهره با رنگ و لعاب کاذب. که همه خوشحالند، یک از یک خوشبخت تر. توییتر مثل فاضلاب همون شهره. از این نظر که رنگ و لعاب و لبخندهای کذایی توش نیست، مردم اغلب از بدبختی ها مینویسن و. 

اما حالا که دقت میکنم چند وقتیه توییتر هم همون تم کی از همه خوشبخت تره رو داره به خودش میگیره. یا شاید هم داسته از قبل. شیوه اش زیرپوستیه. 

توییتر رو باز میکنم، میبینم چه قدر همه دیت رفته انه، روابط جدی داشته اند و دارند.اگر کسی خدای نکرده اقرار کنه که این چیزا رو نداشته هزاران لایک و منشن میخوره که خاک بر سر بدختت کنن چه زندگیه داری؟ [البته از طرفی، عده ای با این که تجربه ی یار در بر رو داشته اند، ملامت میکنن  یار یار کردن بقیه رو ]، این وسط من میمونم با کلی خلا.که نخواستم با کسی باشم،جنسم هم طوری نبوده اینطور اتفاقی بیفته.به خودم ایراد میگیرم که نکنه با این رویه زندگی تا ابد تنها بمونم؟و بعد یاد حرف بعضیا میفتم که میگن تو کوچولویی هنوز،و بعد یاد حرف عده ای که اون پسر 23 ساله رو که گفته بود هیچ کدوم از موارد رو نداشته ،مسخره کردند.من میمونم و من و کلی فکر متناقض!

میبینم که چه قدر همه رفیق دارند، و بعد خودم رو میبینم که نه اونطوررر رفیق ندارم.دوست چرا اما رفیق بذله گو،رفیق غم خوار و همپا ندارم.یادم میفته مه پروژه ی دوستیم با ف که حساب رفاقت ریخته بودم باهاش چطور خورده تو دیوار.

خانواده ی دختران دم بخت چه بی دغدغه جهاز زندگی میدن و چه راحت خونه درخور پیدا میکنن جوونا، و من .

چه قدر خانواده ها حامی حقوق ن هستند چه قدر همه دیدگاه هلی سنتی شون رو کنار گذشته ان!اون دختره دم بخت رو یادمه توییت کرده بود چه قدر از لحاظ خانواده شانس آورده ام. مادرم بهم گفت هر وقت دیدی حمایتت نمیکنه عواطفت رو قول بده جدا بشی. و من یاد بحثم با پدرم افتادم که میگفت زن نباید حق طلاق داشته باشه چون زن احساساتیه و هی میخواد از این ابزارش استفاده کنه، زندگی زندگی نمیشه اینجوری. 

مغزم رو کثافت برداشته


ترم یک بودیم. بین من و میم و دوستش پایه های کذایی یک رابطه دوستانه در حال شکل گرفتن بود. دوست میم گلوش درد میکرد و من حس مراقبه مادرانه ای به خودم گرفتم و بردمشون درمانگاهی که میشناختم. من همزمان دوستان دیگه ای داشتم، اما با فازی مخالف فاز میم و دوستش. اون صحنه رو یادمه قبل اتاق دکتر، میم به من گفت تو آدمهای جالبی رو برای رفاقت انتخاب نکردی. سطح اونا پایینه، کوتاه فکرن و.  . میم تلاش میکرد من رو جذب خودشون کنه مهره ی بولد کلاس بودم. بله، دوستیم با اونا رو بهم زدم، کمرنگ کردم. 

بعد از مدتی فهمیدم جنس تنهایی های من با جنس تنهایی های میم و دوستش فرق میکنه. من یه تئوری دارم، اونم اینه که آدمها برای کنار هم بودن ، باید جنس تنهاییهاشون بهم شبیه باشه. آخه تنهایی، حالت فارغی از دیگران و خود خود بودن، برآیند همه جوانب دیگه ی شخصیت اون فرده. بگذریم. رفته رفته، جدا شدم، من از میم و دوستش. 

به پشت سر نگاه کردم و دیدم حسرتی برای من مونده بود. جدایی از دوستام که تحت تاثیر حرفای میم اتفاق افتاد. شاید بگین ایراد از من بوده که با حرفهای یک نفر سست شدم. اما ماجرا از این قرار بود که اون روزها، روزهای اول دانشگاه بود و من غریب تر از هر کسی بودم. سرم دنبال جایی بود که بیشترین تاییدیه داده میشد. دوستام رو نمیشناختم، چون نمیشناختم گاهی سوتفاهم هایی پیش میومد که من رو دو دل میکرد. بگذریم. اما به هر حال من تحت تاثیر میم، برای گرفتن تاییدیه  این کار رو کردم. حالا چرا افسوس؟ چون اون آدمهای کوته فکر از نظر میم، توی رفاقت صادق اند و با وجود فاصله ای که من گرفتم کماکان گرمی رفاقتشون به من میرسه. اون زمان که فاصله میگرفتم عقلم میگفت نگیر،  که اینها بیشتر شبیه توان. اما خر لجاجت دهن بین میگفت فاصله بده. 

امروز یک نفر من رو متهم کرد به شخصیتی که نیستم، شخصیتی که نفرت دارم ازش حتی. تنم یخ کرد. بار اولی نبود که میشنیدم. اما مثل هر بار یک آن خون تو تنم منجمد شد. میفهمین چی میگم؟ مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه. 

بعدتر، با یکی از پسرهای کلاس حرفی زدم و اون حرفای من رو بی جواب گذاشت! هیچ دلیلی هم نبود. 

حالا ربط همه ی اینها بهم چیه؟ چرا قصه ی حسین کرد گفتم و از روزهای اول و قصه های من و میم تعریف کردم تا انگ خوردن امروز؟ تئوری جدیدی امروز از دلم بیرون اومد. این که، اجازه بده بیان و برن. کسی که لیاقت موندن داشته باشه، نزدیک میشه، برای موندن و شناختن تلاش میکنه. و نهایتا نیازی نیست تو فیلم بازی کنی چون هر بار که فیلم بازی کردی، چیزی رو از دست دادی ،یا چیزی رو گرفتی که اومده و یه تیکه ازت رو برده! تا اونجا که میشه احترام همون سطحی ها که جنسشون با تو یکی نیست رو نگه دار و ندیده گرفتن و خوش دلی رو تمرین کن. نه برای ایثار! که البته برای نیازهات. ممکنه روزی به کمک احتیاج پیدا کنی و مارت به دست همون دوست نداشتنی ها حل بشه. 


بعد از 6 ترم تحصیل رشته پزشکی، یه درس به نام آمار رو با 9 افتادم! آماری که به درد سگ نمیخوره! 

نمیدونم چطور قراره دوباره خوندنش رو تحمل کنم.

Embarrassment 

از نظر بقیه، از نظر شماها، از بیرون، خیلی لوس بازی به نظرمیاد برای یه همچین افتادنی ناراحت باشم. ولی صادقانه ناراحتم. احساس میکنم قلبم رنگ پریده شده


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها